اقامت در تالقان

بعد از چند روز ورکشاپ و کمپاین و سرک های پور برف و یخبندان به ولایت تخار رسیدیم. شهر تالقان که در هر کوچه و پس کوچه آن رستورانت وجود دارد. ساختمان ریاست امور زنان ولایت تخار یک تعمیر زیبا با دفاتر و ملحقات لازم آن، مدت دو سال قبل اعمار گردیده است. وقتی شب به آنجا رسیدیم از بخاری چوبی خبری نبود و بخاری گازی را در اختیار مان گذاشت. ولی اتاق نهایت سرد ما را مجبور ساخت تا به هوتل برویم و از سوی هم مبایل مانرا چارج نماییم. هوتل آرام و ساکت بود و متعجب بودیم که صدای آهنگ بلند نبود. در همان اثنی صاحب هوتل برای مان فهماند که بخاطر موجودیت ادارات دولتی در نزدیک هوتل برای شب غذا ندارند و شب نیز دروازه هوتل به روی مسافرین بسته است. شهر تالقان نیز سرد و غیر و تحمل بود و از سویی هم مدت یک هفته میشد که برق وارداتی تاجکستان قطع شده بود. سرمای اتاق نهایت بر ما اثر گذاشت و همکارم که تکلیفی قلبی و شش داشت سرفه اش بیشترو بیشتر شد. فردای آنروز ورکشاپ را برگزار کردیم و رئیس امور زنان آن ولایت برنامه را رسما آغاز کرد. هر یک به معرفی پرداختند ولی اکثرا روی شانرا می پیچید و
ادامه نوشته

سفر به ولایت بدخشان

بعد از مدت طولانی بالاخره قرار بر آن شد که باید به ولایت های بدخشان، تخار و سمنگان برای نظارت از پروگرام به آن ولایت ها سفر نمایم. این سفر رسمی از چند جهت برایم مهم بود. اول اینکه مسئولیت نظارت از این پروگرام مربوط به بخش من بود و در طول کشمکش های که در دفتر بر سر نظارت از آن وجود داشت قاطعانه ایستادم و نگذاFayzabad, Afghanistanشتم وزارت که با بخش من سروکار دارد دیگر بخش ها آنرا به پیش ببرد.

 

دوم، سفر به این ولایات برایم مسرت آور بود. چون برای اولین بار ام بود که باید می رفتم و با فرهنگهای متفاوت و طرز و دیدگاهای گوناگون مردم روبرو میشدم.

ادامه نوشته

…ایمرجنسی

…ایمرجنسی

Photo0971

حیات الله مهریار:

ساعت 9 بجه قبل از ظهر را نشان می‌داد. ساعتی که قرار بود در شهر نو باشم ده بجه تعیین شده بود. کت و شلوار ام را به تن کردم و بوت هایم را که از قبل رنگ کرده بودم به پا. کوچه‌های پر خم و پیچ برچی را با یک پلک زدن پیمودم. جاده شهید مزاری تنها جادی ای است که دشت برچی را به مرکز شهر وصل می‌کند. کاستر آمد و من با یک دل و دو دل از خیر سوار شدن اش گذشتم. دقیقه ای نگذشت که تونس به من اشاره داد و در کنار سرک ایستاد. به چوکی وسطی تونس نشستم. سرک خلوت بود و مینی بس‌های برچی از انبوه شان کاسته شده بود. فقط غبار یا شاید هم گرد و خاک همراه با دود بر فضای سرک انباشته بود. هوای گرم از دروازه باز تونس وارد می‌شد. هوای گرم و بوی تعفن عرق برای همه مسافرین آشنا بود و کسی هم حرفی نمی‌زد. این حرف نزدن برایم فرصتی داد که سوال‌های احتمالی امتحان را در ذهنم مرور کنم.

پند دقیقۀ نگذشته که موبایلم به صدا درآمد. صدای که خیلی برایم آشناست. شاید از روزی که مبایلم را خریده ام این دومین دفعه اش باشد که آهنگ اش را تبدیل کرده ام و اگر همان آهنگ از مبایل کسی دیگر به صدا در آید حس می‌کنم که مبایل من است. به صفحه لمسی اش به دقت می نگرم. حاجی آصف بر

ادامه نوشته

خـــــاطـــرات پدرم1

از مدت ها قبل مصمم بودم تا خاطرات پدرم را به قلم بیاروم، اما مشغولیت های روزگار این فرصت را همیشه از من می ربود. حالا به صورت جدی تصمیم گرفته ام تا آنجاییکه حافظه ام مرا یاری میکند به تحریر بیاورم. چون وقتی که در کنار پدرم بودم به نصایح و سرگذشت هایش می پرداخت و ما هم آرام نشسته به سخنانش گوش میدادیم.

وقتی به دوران کودکی ام فکر میکنم و از عدم مسئولیت ها و ذهن خالی از سیاست های روز که داشتیم برایم شوق زیستن میداد. در آن دوران نبود امکانات رفاهی و تکنالوژی های عصری زمینه را فراهم میساخت تا به قصه ها و سرگذشت های پدرم سراپا متوجه بوده و قهرمان سازی بکنم. در آن دوران فقط قهرمانم پدرم بود و همواره او را در بازی های کودکانه ام قهرمانم میساختم و در جنگ های انقلاب و دایه مدام که برای مان صحبت میکرد، از موفقیت هایش برایم تصویر سازی میکردم. وقتی کارتوز های برنجی را کنار هم می چیدم به برادران خوردم امان الله و روح الله بر سر انتخاب قهرمان گاهی دعوای مان بلند میشد ولی یک نقطه نظر مشترک میان ما بود که آنها نیز قهرمان شان پدرم بود. از همین رو کارتوز که بزرگ بود نام پدر را می نهادیم و در کنار آن از عساکر و کسانی که تحت فرمانش بود و رو در روی آن کارتوز های آهنی تنفگ کلاشنکوف قرار میدادیم و کارتوز های برنجی تفنگ چوب پوش را فاتح می ساختیم. بازی را طوری ادامه میدادیم که از قصه های پدرم در دوران جهاد در کنار شهید بوستانعلی مجاهد دوشادوش در حرکت بود. تصویرهای موفق آمیز آنها باعث میشد که داستان بازی ما به خوشی پایان بیابد. ولی حالا دیگر آن دوران کودکی نیست، حالا چند سال است که از پدرم دور ام، او در غزنی است و من در کابل و حالا دیگه باید آمادگی پدر شدن را بگیرم و حالا دیگه باید برای پسرم از خاطرات و سرنوشت هایم قصه کنم. نمیدانم پسرم خاطرات مرا بیاد خواهد نگهداشت یا نه؟ باید منتظر زمان بود.

گاهگاهی پدرم که از ما سر می زند و مدتی را کنار هم هستیم و خصوصا شب ها که از وظیفه به خانه بر میگردم کنار پدرم مییباشم. ولی حالا با سابق فرق میکند دیگر ما علاقه ای به شنیدن سرگذشت و خاطرات پدرم نداریم و اگر هم داریم داستان سریال های ترکی جذاب تر از آن است. چون با بازیگران زیبا و دلنشین با لباسهای نیمه برهنه همه فکر و ذکر مانرا باخود میبرد. احساس میکنیم که ما هم در جمع بازی گران سریالها هستیم. حالا ما قهرمان نمی سازیم قهرمان را داستان نویس فلم ساخته است و ما فقط دنبال کردن داستان هستیم و اینکه قهرمان چی میخواهد انجام بدهد بدست ما نیست.

همین مسایل باعث شده است که خاطرات پدرم را کم کمی نوشته کنم نمیدانم تا چی حد میتوانم 

ادامه نوشته

ترس پدر

تصاویر زیباسازی نایت اسکین

وقتی به دستشویی وزارت رفتم، همکارانم را دیدم که دود سیگرت شانرا از کنج لبانش پف میکنند و با اشتیاق تمام چشمانش را باریک کرده از پشت آن نگاه میکنند. آنگاه در دلم گفتم، اگر ترس پدرم نمیبود شاید من هم در کنج همین تشناب دود میکردم و فضای پاک را آلوده. شاید حالا صد دشنام می شنیدم که هوای ناپاک دستشویی را آلوده تر از آن می ساختم که بودن برای انسان سخت تمام میشود. در همان اثنا شوق و علاقه سگریت کشیدن در ذهنم تداعی شد.


راستش ضرر ومفاد اش را نمیدانستم. فقط آنچه برای ما عیان بود همان نمود اش بود که دود میکردی و به هوا پوف میکردی. غلام رضا با چشمان خاکستری، اندام لاغر و لبان خندان، نسبتا از لحاظ جسمی به ما بزرگ تر بود، طریق درست کردن آنرا بلد بود. لیفی بوته را تار تار میکرد و کاغذ را دورش می پیچاند و گوگیرد را که از خانه دزدی کرده می آوردیم از جیب مان بیرون میکردیم و آنرا در میدادیم. اول غلام رضا یک نفس میکشید، وقتی گلونش سوزش میکرد و سرفه اش میگرفت، انگار که خیلی بدش بیاید به طرف محمد جمعه پیش میکرد و سرفه کنان میگفت:" بگیر نوبت از تویه."

 جمعه که اندام کوچکتر ولی طبع شوخ داشت، یک نفس کش میکرد و زود از دهن اش بیرون پوف میکرد. باز نوبت من می رسید و من که نمیدانستم که چگونه باید بکشم، دودش به گلونم میرفت و سرفه ام میگرفت مثل غلام رضا، از چشمانم آب جاری میشد...

بعد ها که غلام رضا بلد شده بود به راحتی یک نفس کش میکرد و از گلونش رد میکرد و به شش هایش می رساند و میگفت که خیلی کیف دارد. با گفتن حرف های او خودم را خیلی تنبل احساس میکردم و هر قدر هم تلاش کردم، نتوانستم که دود اش را از گلونم رد کنم و بعد مثل غلام رضا دهنم را بطرف هوا بگیرم و دود اش را حلقه حلقه از دهنم خارج کنم. روزهای که غلام رضا نبود از خانه گوگیرد را دزدی میکردم و راهی همان قول کوچک آتی امیرشاه می رفتم و بعضی روز ها نوروز را هم خبر میکردم ولی علاقه داشتم که تنها بروم و این هنر را یاد بگیرم. درست کردن لیفی بوته و گذاشتن آن در داخل کاغذ و پیچاندن آن برایم خیلی مشکل بود، از همین رو حتا یک روز هم نتوانستم به راحتی مثل غلام رضا سیگار درست کنم و آنرا در بدهم. ترس پدرم که قضیه ای دیگر بود. مدام چشم ام بطرف خانه میماند که نکند پدرم از جریان سیگار درست کردنم با خبر شده باشد. اگر مسئله درس میبود مشکلی نداشتم و هر روزه پاس خواندگی هایم پخته بود و آقای صادقی هم مرا میشناخت و هیچ از من پرسان نمیکرد، میدانست که خدا بیامرز آخوند کاکایم به درسهایم متوجه است و به علاوه آن ذهن من برای یادگیری درس عالی بود و هر بار که پرسیده بود به خوبی جواب گفته بودم. ولی شرم ام وقتی به پرده چشمانم می آمد که سیگار کشیدن شروع میشد. خصوصا آنوقت های دختران را لب جوی میدیدیم و غلام رضا سیگرت را بطرف آنان پوف میکرد و دختران با تبسمی دود سیگار را تعقیب میکردند.

یکروز مثل همیشه چشم انتظار نوروز و محمد جمعه بودم که سنگ های مقبول مثل موتر را از سای سیا تیر آورده بودیم باهم موتر، موتر بازی کنیم که غلام رضا با چهره خندان و اندام باریک اش دست در جیب کنارم سبز شد. وی گفت:" خوب شد حیات که تو ره پیدا کدوم. ممجوما و نوروز ره خبر کو که امروز یک چیزی اوردوم که توب

ادامه نوشته

سفر به مالستان؛ از زردالو تا به زاولی

روح الله الهام

باور مان نمیشد حتی تا زمانی که نزدیک زردآلو رسیده بودیم هر لحظه امکان برگشتن شان را احساس می کردیم هیج کس حرف نمی زد. همه آرام شده بود. همینکه به بازار زرد آلو  رسیدیم  هنوز از موتر پیاده نشده بودیم که چندین نفر از چگونگی آمدن مان می پرسیدند. صاحب هوتل به خوبی از ما پذیرایی کرد. جمعیت زیادی در صالون هوتل دیده می شدند اکثر شان می خواستند به طرف غزنی بروند، جز ما که به طرف جاغوری ومالستان می رفتیم. مردی کهن سالی صدای اش را صاف کرده پرسید:

  1. او خلیفه از کجا امدین.

داود سیاه زود جواب داد که از غزنی آمده ایم.

  1. راه امنیت بود.
  2. او اری آدم عادی ره کس وله اگه پرسان کنه که از کجا امدی ده کجا موری.

بعد به خوبی از خودش تعریف کرد که او موی سر خود را در همین راه سفید کرده است و هیج ترس از این راه ندارد. از این راه نرود پس از کجا بروند و...

آخرین پیاله چایش را که نوشید از جایش بلند شد و خطاب به ما گفت " برادرا یا الله...". بعد ما هم حرکت کردیم  دو باره همان موتر تونس و همان راه درازی که  خرابی بیش از حد اش خسته مان کرده بود. انگور فراوان در دست داشتیم. در هر موتر بیشتر از چهل سیر انگور موجود بود. هر لحظه که بیکار می شدیم به خوردن انگور مصروف می شدیم.

غجور

    سه چهار سال پیش برادرم با شریک کارش حاجی اقبال هوتل تمدن را که یک شاخه آن دربازار غجور جاغوری نیز بود راه اندازی کرده بودند. آن زمان آخرین سفرم را تجربه کرده بودم  و از آن روز تا حال زمان  زیادی گذشته بود. به هرصورت کوتل لومان (لومو) مثل همیشه آشنا بود اما با اندک تغیر که اینبار ضمن خرابی بیش از حد، راه که از انگوری به او پیوند می شد تحت کار قرار داشت. خانه های زیبای دامنه تپه ها را زینت می داد. واقعا دیدنی بود آنقدر مصروف مان کرده بود که تا چشم به هم زدیم، ساختمانهای بلند غجور خود نمایی می کردند. زیباتر از همه مارکیت ها وتعمیرات که چهره ای متفاوت از غجور را به نمایش می گذاشتند. یک تغیر کاملا متفاوت نسبت به  سه سال قبل رو نما شده بود. مسیرمان ما را از رفتن به سنگ ماشه بازداشت، خیلی دوست داشتم تغیرات و پیشرفت شنیده گی ام را به چشم سر ببینم. اما این اتفاق هرگز نه افتاد. امتداد راه اوسه وعبور از پل اوسه ما را به ساحه زیبای تبرغنک کشاند. جای که درباغداری کم تر نظیرش را می توان سراغ کرد. از غجور به این طرف داود سیاه با موترش از ما فاصله گرفته بود. تلفن هم کار نمی کرد و ما نمی دانستیم که با او چقدر فاصله داریم و دلیل اینکه چرا از ما فاصله گرفت خلاف قول که داده بودیم که باهم باشیم را نمی دانستیم. اما زمانی از هوشیاری او اطلاع پیدا کردیم، که در بازار شنیده رسیدیم تا کبیرخواست مشتری برای انگورهایش پیدا کند. با پلاستیک ها ی داود که قبل از ما رسیده بود رو برو شد. دلیل اصلی صبقت گرفتن داود آب کردن انگور هایش بود. کبیر از این کار داود ناراحت شد. حتی تا وقتیکه در بازار میرادینه رسیدیم  کمتر حرف می زد.

مالستان زادگاهم

فضای سرسبز و شاداب مالستان چنان دل کش بود که دل از هر صاحب دلی می برد.  در دو طرف جاده درخت های بید و چنار به زیبای چیده شده بودند حتی گاه گاهی مجال دیدن زمین ونواحی سرسبز که در پشت درختها واقع میشد کمتر میسر می شد. غروب آفتاب پس از یک روز زیبا واقعا دیدنی بود و چهره به یاد ماندنی را به نمایش می گذاشت. از جمبود و سر سوکه که گذشتیم جاده ها کم کم خلوت شده بود. دیگر صدای زنگوله گوسفندهای که اول شام از ارتفاعات بلند برگشته بودند به گوش نمی رسید. اطفالها  موتر های مارا به تماشا نمی نشستند. دربین زمین ها کسی دیده نمی شد، کسی درو نمی کرد، سبد های علف را انتقال نمی دادند، همه چیز آرام شده بود.  فقط دوکاندارها که تا  دیر وقت مصروف کار بودند، از راه مان با موتورها، موترهایشان می آمدند.  هوا آنقدر تاریک شده بود که  خانه ها اگر لامپ های شان را خاموش می کردند قابل دید نبود. ما از پل حاجی گذشته بودیم، قول آدم را هم که به سرعت طی کردیم، درتاریکی شب به بازار میرادینه رسیدیم. شب تاریکی بود اما همه جا چراغان شده بود. آبدانه ، میانکل، مکلی ...همه و همه. چنان مناظر زیبایی بود که  دل کندن از دیدن اش مشکلی می کرد. همه دکانها بسته شده بود آقای محمدی کاکایم هم تا دیر وقت منتظر مانده وبالاخره خانه رفته بود.

 وقتی زنگ زدم خیلی اصرار کرد که شب همرای او باشم اما من که از نگرانی عمویم و...خیلی ترسیده بودم مجبور بودم خانه عمویم می رفتم. آقای سخی سیرت نزدیکترین دوست ام خیلی زود مرا در مزار مکلی خانه عمویم رساند. خودش به عجله برگشت و به گفته خودش کار عاجل داشت که نمی توانست شب را با ما باشد. رسیدم! جای که به خاطر دیدن اش یک روزه راه را طی کرده بودم. هیج چیز تغیر نکرده بود. همه چیز مثل خودش بود و هر کس جای خودش ، حتی صدای پدر خلیل مثل همیشه بلند بود. عمویم و....دویدند و مرا بدون آنکه امانم دهند بداخل بردند. از چهرهایشان معلوم بود که سخت نگرانم شده  بودند. امنیت هم در آن روزها خیلی خوب نبود. اجرستان جنگ بود. زود به پدرم زنگ زدم . انگار آنها هم منتظر زنگم  بودند. ابتدا خیلی بلند حرف زد که چرا در راه با آنها در تماس نشده ام و...اما خیلی زود آرام شد و با آرامش تمام احوالم را پرسید و بعد مادر و دگروال عمویم و حاجی و...همه احوال ام را پرسیدند. به نظر می رسید که  خیلی ناراحت شان کرده بودم . به هر صورت شب شد و همه خوابیدند. اما من به یاد شبهای به یاد ماندنی که آنروز فقط خاطره اش در دلم زنده بود و هیج وقت فراموش شان  نکرده بودم، از خانه بیرون شدم  و تا نیمی شب قدم می زدم. صبح که شد چای صبح را صرف کردیم و من به دید و بازدید اقارب نزدیک با عمویم رفتیم. از دیدن آنها همان شور و شوق قدیمی در دلم جوش می زد. از رفیقهای قدیم کسی در قریه نمانده بود. امان نبود که با یحیی کشتی بگیرد بچه دیگر تشویق شان کند کف بزند. حتی عارف هم نبود که موترش را به یک مهمانی به محبوب بفروشد و محبوب هم همه را مهمان کند و شیر برنج کند. طالب حسین، عقیل، علی سینا  و ... که زمانی اطفال بیش نبودند، امروز جوانهای زبردست شده بودند.چند باری که با زردگیل مسابقه والیبال گرفته بودند با نتیجه خوبی برگشته بودند. قاضی و علی حسین به ترکیب تیم ملی فوتبال مکلی راه یافته بودند. وقتم کم بود و  کارهای زیادی باید انجام می شد. باید می رفتم زاولی ، سوکه و...اما روز اول به همین دید و بازدید اقارب نزدیگ سپری شد.  روز های بعدی باید بیشتر کار می کردم چون وقت ام خیلی کم بود. باید برمیگشتم.

زاولی

هنوز آ فتاب سر خیخوجگ را سرخ نکرده بود که از کوتل زردگ گذشتم. راهی درازی بود اما من درآن راه یک سال تمام رفت و آمد کرده بودم.  تمام خاطرات چهار سال قبل با تمام زیبایی اش دو باره در خاطرم زنده شده بود. ناوه سر سبز سبزدره چنان زیبا و دلنشین بود که چند باری موتورم را توقف داده و نفس عمیق کشیده بودم و احساس آرامش به من داده بود . خیلی دلم می خواست لحظات متواتر در کنار جویبارها به صدای شر شر آب گوشمی دادم. اما زاولی هم کمتر از سبزدره نبود با ید هرچه زودتر خودم را می رساندم. ساعت از 8 صبح کمی گذشه بود که سیمای زیبای زاولی چشم هایم را بادیدن اش روشن کرده بود. گذرگاه، دهن کچی مثل همیشه با انبوه از درختها همچنان پر خاطره پا برجا بود. جای که یک سال تمام لحظات ام را گذرانده بودم. زمانی از بودن در زوالی خسته شده بودم، اما آنوقت همه چیز فرق می کرد. خیلی دلم میخواست که در گنداب و سیاه بغل هم سیری داشته باشم اما چه کنم که محدودیت زمانی این فرصت را از من گرفته بود. ساعت از دوبعد ازظهر گذشته بود و من زولی را به قصد میرآدینه ترک کردم.

خاطرات


خاطرات در حقیقت رفتن به گذشته ها است که انسان در لابلای سپری کردن زندگی با مشقت ها و مهر ونوازش های را پشت سر گذاشته است. شاید رفتن به گذشته درس عبرت باشد که خلاهای آن دوران را پر کند. پرداختن به موضوعات مختلف و بررسی جنبه های مختلف آن انسان را رهنمون می سازد که چگونه بتوان پلان درست و جامع را برای آینده خود بسازد. خاطرات مجموع از سمبول های زندگی است که در پرتو آن میتوان چگونه زیستن را آموخت و از سوی هم خط رسای برای دیگران نیز به شمار می‌ آید. از این رو است شخصیت های که زندگی شان پر خم و پیج های به همراه بوده است یک راهکار جامع برای دیگران می باشد. وقتی به خاطرات ام بر می گردم بسیار از نواقص های عینی که در آن زمان حس نمی کردم بر می خورم که خود مایه ای برای رهنمون ام از نارسایی های روز گار می باشد. همیشه سعی می ورزم که نکته های قابل توجه زندگی ام را بیشتر بر آن غور نموده و خلا های که منجر به شکست ام شده است با دید عبرت گونه از آن سر بدر می آورم. لازم است که هر انسان کمی زحمت به خرج بدهد و جریان چندین سال زندگی اش را به تصویر بکشد و خلا ها و نواقص روز گار را دیگران نیز بتوانند به آسانی به آن فایق آیند.

شکستن دست

روز ها پی هم می آمد و یکی پشت دیگر سپری میشد بدون آنکه متوجه آن بوده باشم که عمرم کوتاه شده می رود. فقط در فکر آن بودیم که هر چی زود تر شب ها روز شود و به بازی های کودکانه ام ادامه بدهم. یک روز اول صبح وقتی از خواب بلند شدم شور و هیاهوی همراه با خوشحالی در چهره برادرانم و پسران کاکایم خوانده میشد. وقتی دلیل آنر فهمیدم خودم هم خوشحال شدم بدون آنکه از سود و نقص آن چیزی را احساس کنم. همینکه چای صبح نوش جان شد همه کالاهای جدید خود را پوشیدند و و شاید اولین بار بود که عکس های رنگی میگرفتند. خیلی علاقه داشتم که در کنار هر یک آنها ایستاد شوم و عکس بگیرم، ولی شرم و کم جرئتی ام مانع از این کار میشد. برادر خوردم امان الله یک ماه میشد که راه رفتن را بلد شده بود بسیار جسور و شوخ بود. هرکسی که میخواست عکس بگیرد او خودش می رساند ولو اینکه با گریه همره می بود. عکس گرفتن تمام شد و خاطرات اش هنوز در دلم زند است.

در همان سن بودم و روزی همراه با سایر کودکان مشغول بازی، که ناگهان از سر دیوار که پایین آن پشت بام خانه قدیمی مان بود افتیدم. بعد از چند ساعت که به هوش آمدم فقط همان یادم بود که به عقب می رفتم و بدون آنکه متوجه دیوار باشم. از گوشم خون می چکید و احساس درد را در پشت شانه هایم احساس میکردم. چهار طرف ام را اعضای خانواده گرفته بودند. شاید همه منتظر بودند که چی وقت به هوش می آیم. به گفته مادرم من یک پسر بچه عاجز بودم گریه نمی کردم و به بهانه های مختلف دیگران را اذیت نمی کردم. فقط نان ام را میخوردم و به بازیهای کودکانه ام  مشغول بوده ام. از همین رو مرا بسیار دوست داشتند. در خانه قدیمی ما که به پشت بام آن افتیده بودم یک همسایه ای زندگی میکرد که زن آن با مرض نا شناخته ای گرفتار بود و او یک پسر نسبت به ما کلانتر داشت. شوهرش می رفت و کار میکرد شب ها به خانه اش می آمد. من با خواهرانم و کودکان دیگر قریه به خانه اش می رفتیم و بازی میکردیم از اینکه آن زن پسر کوچک نداشت دوست داشت که چند لحظه ای با کودکان قریه سر گرم باشد. از همین رو برای مان کچالوی تندوری می پذید و مارا می داد و میخوردیم. همه روز این کار ما شده بود که باید سری به خانه مادر ظاهر دایزنگی می زدیم و او هم با پیشانی باز از ما پذیرایی میکرد.

روزی به پایین خانه نزدیک جوی ها رفته بودم و همرایم دختران و پسران دیگر هم بودند. وقتی از آنجا بر گشتیم باید از کنار خانه کهنه مان که راه باریک را با خانه مرحوم پدر ظاهر پسر کاکای پدرم بود باید می گذشتیم. پدر ظاهر به نگهداری گاو زیاد بسیار علاقمند بود از همین رو دو سه نرگاو را نگهداری میکرد. در بین گاو های او یک گاو کلان وجود داشت که او را خصی نکرده بود از همین رو عادت شاخ زدن را پیدا کرده بود. هر کس نا شناخته از کنارش می گذشت بطرف اش می دوید و او را شاخ می زد. اگر برابر میشد قیامت بود باید تکه تکه میشد. کودکان با ترس ولرز از کنارش گذشتند، وقتی نوبت به من رسید گاو جوانه با خبر شد و بطرف ام دوید قبل از آنکه او به من برسد من به زمین افتیدم، زمین در پیش چشمانم سیاه شد درد ناسزای به دستم احساس کردم. فکر کردم که گاو مرا تکه تکه میکند، دیگر نفهمیدم چی شد؟ بعد از چند دقیقه متوجه شدم که دستم بسیار درد میکند. دیگران نیز با خبر شدن و مرا به خانه بردند. خدا رحمتش کند آخوند کاکایم را که شخص نرم خو و ملایم بود. تخم مرغ را آورد و با نمک مخلوط کرد و بالای دستم مالید و با تکه ای پیجاند. میدانستم که تقصیر خودم نیست ولی پدرم بسیار قهر میشد هر لحظه در انتظار آن بودم که چی وقت پدرم آمده و مرا لت خواهد کرد؟ بی خبر از آنکه او هم احساس دارد و فرزند اش را دوست دارد. فردایش کاکایم عبدالحسین که حالا "دکرمن" شده است مرکب را پالان کرد و عازم زردک به پیش شکسته بند شدیم. در راه همواره می پرسید دست ات درد میکنه؟ من میگفتم نه!

تا اینکه به پیش شکسته بند رسیدیم و دست ام را تا وبالا کرد و هزار بهانه و گپ و گفتار که چرا زود نیاورده اید و حالا دستش ورم کرده از همین چیز ها، ولی من درد های که عمق دلم را به گریه می آورد تاقت میکردم، گریه نمی کردم. شکسته بند مقدار اجوره خود را گرفت و دوباره به خانه برگشتیم. دستم با دستمال به گردنم بسته بود. شب ها خواب راحت نداشتم. و با دست چپ ام به مشکلی غذا میخوردم. بعد از ده روز باز کردیم ولی دستم هنوز ورم داشت هر چی کوشش کردم به دهن ام نرسید. همه فهمیدند که شکسته بند درست به سر جایش نیاورده. به گفته شکسته بند هم بر آمده بود و هم شکسته بود! همین بود که اعصاب پدرم ناراحت شد و به کاکایم دکرمن دستور داد که هر چه زود به سوکه پیش ملا ابراهیم ببرد. فردایش بازهم مرکب را سوار شدم به قریه سوکه حرکت کردیم. نان ظهر را در خانه مامایم حاجی اوثوقی صرف کردیم. مرحوم بابه مادری ام و زن مامایم که دختر کاکایم میشود خیلی احساس تاثر کردند که چرا زود نیاورده اید شاید دوباره دستش شکسته شود. من منتظر درد های که از سر تا پایم را نیش می زد بودم. بعد از ظهر ملا ابراهیم آمد و دستم را تکان داد این و آن طرف کش کرد. بدون آنکه اعتنای به درد اش داشته باشد و گفت که خواهر زاده خوبه که ماهی همرای دنبه بسته کرده اید و گرنه باید سه روز دیگر منتظر می ماندیم تا نرم میشد.

بعد بدون آنکه رحمی در دلش وجود داشته باشد به فشار دادن دستم ادامه داد و گفت که مه ای رقم شکسته ها ره زیاد بسته کردم. از بس که درد داشت نزدیک بود که از هوش بروم. گریه ام فضای خانه را پر کرد. دختر کاکایم با دیدن این حالت زود خودش را از اتاق دور کرد و حتما او هم برایم گریه کرد. به گفته ملا ابراهیم باید دست که کج جوش کرده است دوباره شکسته میشد و از نو جا بجا میکرد که همین عمل را هم به دست من انجام داد. بعد مقدار تخم مرغ را مالید و با تکه بسته اش کرد. شب را آنجا بودیم و فردایش به طرف خانه آمدیم. دستم دردش کمی بهتر شده بود و از جور شدن اش باید چند روزی صبر میکردیم.

چند روزی گذشت و دستم را کم کم بسوی دهانم می آوردم ولی هنوز درد داشت و حس آرامی را از من ربوده بود. یک روز همهمه و سر و صدای در آغیل پیچید که فردا تعدادی از اهالی قریه با موتر پیش داکتر می روند. این داکتران در تپه مکنک بودند که با موتر های امروز دو و نیم الی سه ساعت راه دور بود. از موتر ها دقیقا یادم نیست که از چی کسی بود؟ بالاخره بهانه ای خوبی برای رفتنم یافت شد. در آن روزها که هر کس لایق سوار شدن موتر را نداشت و همه فکر موتر سواری را در سر می پرورانید چیزی بود غیر ممکن. به همین علت فردایش صبح وقت عازم مکنک شدیم و در آنجا یک هوتل دو طبقه ای بود که ظهر را در آنجا نان تیکی که برده بودیم صرف کردیم. یادم نیست که شب هم ماندیم یا خیر؟ ولی نیاز نشد که به داکتر بروم، چیزی که خودم می خواستم. بعد از آنکه از آنجا بر گشتیم به خانه. یک هفته نگذشت که دستم را باز کردند و قتی آنرا بطرف دهن ام می آوردم به سختی می رسید. خیلی ترسیدم نه تنها من بلکه همه خانواده از این حالت ام پریشان بودند. بعد از چند روز تمرین تقریبا به حالت اولی اش برگشت. فقط با تفاوت اینکه در کنج آرنج ام کمی استخوان برآمدگی داشت. درد دستم کم کم به فراموشی سپرده میشد که زمستان فرا رسید و برف و باری های پیاپی باعث شد که دیگر به بیرون از خانه بازی نکنیم. رفیقان نزدیک و هم سن و سالانم در یک روز آفتابی به پشت خانه مان جمع شده بودند و بازی های گرگ و باره را اجرا میکردیم. من خسته شده بودم و در سر زینه ای که پشت بام را به پیش خانه متصل میساخت نشسته بودم که نفس تازه بگیرم. ناگهان یکی از بچه دوید و مرا با شوخی هول داد. خودم را گرفته نتوانستم و به زیر بام افتیدم. فامیل که در خانه بودند با خبر شدند و مرا در خانه بردند. بازهم کمی بیهوش شده بودم و اما به شکرانه خدا کدام صدمه ای بر وجودم احساس نمیکردم.

1391/3/30 کابل

خاطرات مهریار2

صنف اول تا صنف چهارم مکتب

هفت ساله بودم که زمزمه های مکتب اسکولی(مکتب صنفی) گوشهای مانرا نوازش میداد. قبل از آن تابستان ها بیکار و زمستان ها پیش ملای مسجد درس میخواندیم و ادبیات عرب را طوطی وار کلمه به کلمه به حافظه می سپردیم. وقتی این شایعه در میان مردم رخنه پیدا کرد برایم خوابی بود که به واقعیت تبدیل شده بود. بهار سال همه پسران که سن هفت و یا بیشتر از آن داشتن برای ثبت نام یکی پشت دیگری عازم بازار گردیدیم. در اونجا فقط معلم بختیاری را می شناختم که در قریه خود مان بود. او همکاری کرد و همه بچه های قریه مانرا در یک صنف ثبت نام کرد. صنف برای درس خواندن نداشتیم از اینکه شوق و علاقه به مکتب داشتیم گرما و سرما بی تاثیر بود. سال اول دقیق یادم نیست که در کجا مشغول درس بودیم ولی سال دوم خوب بیاد دارم که در منطقه دم کله که چند صنف مخروبه از دوران سابق باقی مانده بود می رفتیم و درس می آموختیم. دقیق یادم هست در غرب ساختمان مخروبه در هوای آزاد برای مان سایبان ساخته بودیم. شاخچه های درخت را از چهار و پنج کیلومتری به پشت می بستیم و در آنجا انتقال می دادیم. خدا رحمت کند معلم دوست داشتنی مانرا که محمد عیسی نام داشت یک شخص مهربان و با مسئولیت بود، مسئولیت استادی مانرا عهده دار بود. در ساعت های سپورت گرگ بره بازی میکردیم. کسانی سن و سال اش بزرگ بود برای آنها به فاصله سه یا چهار متر خط می کشید و می گفت که باید تا آنجا پرش کنید. روزهای که درس مانرا می پرسید هر آنکسیکه نمی دانست توته تباشیر را میداد تا به دهنش بگیرد و دیگران به او می خندیدند. صنف دوم را در آنجا به اتمام رسانیدم. سال که صنف سوم میشدم با مشوره محمد اکرم که برادر معلم بختیاری میشد بدون در جریان گذاشتن معلمان در بازار کهنه که نسبت به دم کلک نزدیک بود رفتم. در بازار کهنه دکان های بدون دروازه ای وجود داشت که خیرین در اختیار شاگردان گذاشته بودند. وقتی وارد صنف شدم استاد ما معلم قیوم بود. او مرا می شناخت که پسر ملیک بخشو هستم از همین رو کدام قید وشرط برای تبدیلی ام نگذاشت. معلم قیوم یک شخص کم حرف ولی متین با مسئولیت و با نظم بود که شاگردان جرئت بی نظمی را نداشت. در آنزمان از ایشان بد می بردم ولی حالا احساس میکنم اگر معلم قیوم در مکتب میرآدینه نباشد همه چیز به هم می ریزد. نظم و دسپلین که او دارد در اعمال دیگران به چشم نمی خورد. شاگردان که در آن صنف بود اکثر شان نظر به سن از من بزرگتر بودند و یکی از آنها را بعنوان کفتان صنف انتخاب کرده بود که مسئولیت حاضری و بعضی کار های دیگر را داشت. صنف سوم با همه دار وندار خود گذشت. فقط رفاقت های امان الله که از سیاه اوبه بود به یادم هست. چون او در فصل تابستان در دستکول اش سیب می آورد و برایم میداد. از بس که کم جرئت بودم اکثر سیب های مانرا دیگران میگرفتند. اعتراف میکنم در آن زمان چنان کم جرئتو کم حرف بودم که کوچکترین کار که منجر به ناراحتی دیگران گردد انجام نمی دادم.

در صنف چهارم بودم که مضمون انگلیسی به مضامین ما افزود شد. برای مان سختی میکرد نمیدانم مشکل از درس دادن بود یا از کم توجهی خود مان؟ مضمون انگلیسی را معلم هاشیم درس میداد در روز اول که وارد صنف شد تمام الفبای انگلیسی را به روی تخته سیاه نوشت. همان بود که ترس و وهم را که استاد برای مان داده بود خواب را از چشمان مان ربوده بود. در هر جای که بودم فکر آن در سرم بود که چگونه بتوان یاد گرفت؟ کسی نبود که حتی تلفظ فارسی آنرا برایم بازگو کند. همان بود که مثل خاری وجودم را نیش می زد. روزی که قرار بود از ما درس های داده شده را بپرسد. وجود همه مان می لرزید معلم هاشیم با چوب های تازه قطع شده از درخت را به همراه داشت. با دیدن آن هر کس که بلد هم بود از یاد می بردند. بعد از یکطرف به پرسیدن شروع کرد. هر کدام که جواب داده نمی توانست ایستاد میشد. نفر قبل از من اکرم بود که کنارم نشسته بود. وقتی او را گفت که حرف P را بنویسد مات مبهوت ماند هر قدر بر خود فشار آورد نتوانست شکل درست آنرا بنویسد. در همین اثنا فرصت را غنیمت شمردم و کتابچه ام را بصورت مخفی بازکردم و آنرا در دل گرفتم و از خدا میخواستم که اکرم نتواند بنویسد که نوبت به من برسد. همان طور هم شد وقتی پیش تخته رفتم تصادفا همان حرف P را گفت که بنویسم. به آسانی نوشتم. آنروز از شر چوب زدن خلاص شدم و اینکه دیگران چی روزی را داشتن از چهره های غمگین و چشمان پر آب شان معلوم بود.

درس انگلیسی برایم کلان درد سر شده بود و هر لحظه که به یاد می آوردم وجودم به لرزه می آمد. حیران بودم که چگونه بتوان تلفظ فارسی آنرا نوشت و به آسانی به حافظه سپرد؟ روز دیگری که قرار بود از ما پرسیده شود فرا رسید و در ساعت اول صنف درس نخواندیم و ساعت دوم که انگلیسی بود همه حیران بودند که چی خواهد شد؟ تنها آصیف و لطیف که پدران شان معلم بودند از یاد کرده بودند و با صدای بلند تکرار میکردند. با تکرار صدای آنها به حافظ من هم حک میشد و بهترین فرصت بود برای گوش دادن اش. مطمئن هم نبودم هر لحظه به فکر زدن معلم می افتادم. بالاخره ساعت اش رسید و هر بار که سکوت میشد چشمان مان به دروازه خیره میشد که معلم آمد. ولی معلم آنروز بنا بر کار های که در خانه برایش پیش آمده بود حضور نیاورد.

خاطرات مهریار3

صنف ششم و هفتم

صنف ششم بودیم در آن دوران که مکتب نیمه کاره ما به تپه قارو وجود داشت خوبیت اش در این بود که از وضعیت اسف بار دکان های بدون دروازه خلاص شده بودیم. ولی در آنجا هم میز و چوکی وجود نداشت که هیچ، حتا در و پنجره ای هم نداشت. بهر صورت معلمان دستور دادند که هر شاگرد باید نیم بوجی ریگ را بیاورند و در صنف های شان بی اندازند تا از شر خاکباد ها در امان بمانند. همین بود که هر کدام از پایین تپه قارو به فاصله نیم کیلو متر بوجی های ریگ را پشت کرده به مکتب انتقال می دادیم. مدتی را بالای ریگ ها نشستیم و درس می خواندیم و معلمان هم همان سیاست دیکتاتوری که خود شان پرورش یافته بودند بر ما اعمال میکرد. هر کدام از شاگردان که وظیفه خانگی انجام نمی دادند یا در مکتب نمی آمدند ویا کف دست اش را از اول صبح باید چرب کرده به مکتب می آمدند. در آنزمان برنده کسی بود که از ضربه چوب معلمان گریه نکند. در آن میان یک نفر از همسایه ها که نامش یادم نیست چنان کف دستش را محکم کرده بود که هر استادی تمام چوب هایش شکسته میشد او آخ هم نمیگفت. از همین لحاظ بچه های زردگیل که با ایشان هم قریه بودند لقب نرگاو را به وی داده بودند. او حاضر بود صدها چوب بر کف دستش بزند و کار خانگی را انجام ندهد. من هم فکر میکردم که خوشبخت ترین آدمها همین نرگاو است. همیشه در فکر آن بودیم که چگونه بتوان دستان مانرا محکم کنیم که در هنگام زدن معلمان گریه مان نیاید. اینکه وظیفه خانگی مانرا انجام بدهیم از یاد برده بودیم.

یکروز در کناره های صنف نشسته بودیم. ریگ های که قبلا در صنف آورده بودیم پراگنده شده بود و برای سپری کردن روز های خود، هر کدام سنگ های برای نشستن آورده بودیم. هر کدام میگفتند و می خندیدیم که ناگهان دروازه نیمه شکسته صنف باز شد و معلم اسحاق پرسید که ساعت درسی تان چی است؟ در همین اثنا نمی دانم که کدام یک از شاگردان دانه ریگ را بسوی دروازه پرتاب کرد. پرتاب آن ریگ تصادفا با باز کردن دروازه صنف همگام شد. معلم اسحاق فکر کرد که بچه ها مرا نشخند زده و مرا با ریک زده است. از همین رو حرفش نیمه تمام ماند و دوباره برگشت. دقیقه ای نگذشته بود که با چوب کلفت برگشت. من خیالم راحت بود که نزده ام و جزای هم نخواهم دید. معلم اسحاق چند بار پرسید که شخص که ریک را زده است نشان بدهید. ولی هیچ یک از شاگردان یا مثل من نمیدانست یا نشان ندادند. از هیمن رو از یکطرف زدن را شروع کرد. هیچ کس جرئت تکان خوردن را نداشت به هر پیمانه ای که معلم میخواست می زد. گریه ها و هق هق صدای شاگردان فضای صنف را پر کرده بود. همانند یک روز مصیبت بار بود که که تصورش را هم نمیکردیم. این زدن و بزن ادامه داشت. حتا آصیف پسرش هم از این زدن در امان نماند. بعد از آصیف حدود سه نفر دیگر مانده به من بود. جانم از ضربات سنگین چوب به لرزه آمده بود. در همان اثنا بود که یکی صدا زد که عوض با ریک زد. ولی کار از کار گذشته بود دیگر دردی را دوا نمیکرد. بسیار خشمگین شدیم که چرا از اول این حرف را نگفت. باز هم تاثیر خود را داشت. بعد از آن ضربات چوب معلم اسحاق کمتر شد. نمیدانم  خسته شده بود یا اینکه با خبر شدن از آن رحمی بر دل اش آمد. وقتی نوبت به من رسید کوشش میکردم که سرم را پنهان کنم دیگر جایم اصابت کرد هم کدام اشکال ندارد. بسیار درد داشت گریه مرا هم بدر آورد. صنف یکسره با گریه های سوز ناک همراه بود. اگر کسی از آن نزدیکی ها میگذشت، حتما با شنیدن آن سرش برای غم شریکی مان تکان میداد. زدن تمام شاگردان تمام شد و معلم از صنف بیرون. بعد از معلم وقتی به طرف همدیگر نگاه میکردیم ناخود آگاه گریه های مان بیشتر و بیشتر شده میرفت نمیدانم که چند دقیقه را گریه کردیم؟ ولی این یادم هست، وقتی گریه یک نفر تمام میشد بسوی نفر دیگر میدید بازهم گریه اش می آمد. جالب تر از همه آنکه وقتی نفر آخری را با چوب میزد در همین اثنا صدای از او بیرون شد که به گوش همه رسید. شاید معلم هم از همین رو خنده اش را گرفته نتوانست و زود از صنف بیرون شد. از این لحاظ وقتی بطرف او می دیدیم خنده مان میگرفت. وقتی به درد های سوز ناک خود مان متوجه میشدیم گریه مان میگرفت. گریه های خنده دار وجود مانرا به تپش می آورد.

وقتی صنف هفتم شدیم دو صنف را که نظر به کم شدن شاگردان ایجاب یک صنف را می کردند، یکجا کردند. دو صنف شش که قبلا وجود تضاد های را نیز به همراه داشت. چون صنف که ما در آن بودیم بچه های آرام و ساکت بودند. کمتر کسی یافت میشد که شوخی و بی نظمی نماید. از همین رو ما علاقه نداشتیم که با صنف دیگر یکجا شویم. بهر صورت روز های درسی سپری میشد. یک روز وقتی که خواستم بالای تکه کوچک که داشتم بنشینم یکی از همصنفی هایم که از صنف دیگر آمده بود آنرا بطرف خود کشید و با آن تخته را پاک کرد و به رویم زد. این عمل مرا سخت عصبانی کرد و با او به دعوا برخواستم. او از نظر سن و قد دو برابر من کلان بود وقتی میخواستم سیلی به او بزنم دستم نرسید و در جایش سیلی او را خوردم. قهر ام بیشتر شد و به جانش حمله کردم در این اثنی علی حسین بهترین و صمیمی ترین دوست ام به کمک ام بر خواست و مرا از شر زدن بیشتر او نجاتم داد.

روز دیگر وقتی در صنف نشسته بودیم و معلم اخلاقی سال اول بود که ما را درس میداد، در حین درس دادن اش محمد آصیف و یکی دیگر از همصنفی هایم کمی خندید. همان نبود بلا بود برایشان. معلم اخلاقی چوبش را از اداره مکتب آورد چنان زد هر دو را که حتی ما را گریه گرفته بود. آنگاه  فهمیدیم که باید در ساعت استاد اخلاقی بی ادبی را کنار بگذاریم و متوجه درس باشیم.

خاطرات مهریار4

زوار های 72

در سال 1372 تعداد زیادی از زوار ها از ایران برگشتند. آن زوار ها با ابتکارات نیز همراه بود. از آن میان میتوان از آوردن بازی فوتبال و لباسهای یکرنگ که منطقه به را شور آورده بود نام برد. شاید بتوان گفت اولین بار بازی فوتبال توسط همین زوار های 72 وارد مالستان شده باشد. در میان زوارهای 72 برادر و دو پسر کاکایم نیز شامل بودند. معمولا زوار ها در فصل خزان می آمدند. از اینرو زمین های برای فوتبال در هر سمت و سوی مهیا بود. وقتی سایه های کوه ها نمایان میشد بچه ها به سمت زمین های خاره ( نا کشت) در حرکت میشدند. از قاعده و قانون آن زیاد سر در نمی آوردند ولی بازی بسیار جذاب در میان جوانان عرض اندام کرده بود. در این میان اکثر محاسن سفیدان مخالفت خود را با این بازی اعلام کردند. هر کس نظر شخص خودش را داشت؛ یکی میگفت این بازی همه را از کارو بار می اندازد، دیگری میگفت این بازی شیطانی است و ...

این مسئله تا حدی جدی شد که در یک برنامه ای نمیدانم بخاطر چوب زدن دزدان اختصاص داده شده بود یا کدام مناسبت دیگری بود، آقای مهدوی یکی از ملاهای طراز اول مالستان در سخنرانی اش از علما و سران گروه ها خواست که یک مشت امریکای را که در منطقه پیدا شده به زود ترین وقت بر چیند و این بازی شیطانی را نابود سازد.  دقیقا یادم هست که سر دمداران بازی فوتبال اکثراً از قریه خود مان بودند. در این راستا آقای غریبیار و برادرم از قریه ما و شهید موسی شک از گودال و تعدادی دیگر بصورت جدی ایستادند و از آن دفاع کردند. همان جدیت آنها باعث شد که این بازی برای همیشه ماندگار بماند.

در روز های اول رواج بازی دستم شکسته بود نمیتوانستم حتی به اثر سردی هوا نزدیک بازی باشم، وقتی آنها با هیاهو و سرو صدای بازی میکردند، وجودم به تپش می آمد و هر لحظه آرزوی دیدارش را داشتم. ولی نمی گذاشتن که بروم. بعد ها که دستم جور شد، توپ نداشتیم و از تکه های فرسوده برای مان توپ می ساختیم و بالای خرمن جای یکسره زده می رفتیم. بعد ها توپ را یافتیم و تیم ساختیم و با قریه های دیگر به مسابقه می پرداختیم. چنان علاقمند فوتبال بودیم که بی خبر و با دروغ گفتن از خانه فرار کرده به بازی می رفتم و شب ها وقت برگشت به خانه با هزار چل و نیرنگ پدرم را بازی میدادم. پدرم مرد با محبت است ولی محبت اش را هرگز به ما اظهار نمی کرد و به ما قهر میشد که بیشتر از قبل به کار های مان تلاش نمایم. خودش زحمات زیاد متقبل گردید و از چوپانی و مزدوری ها ما را بدور نگهداشت و در پیش دیگران هرگز اجازه نداد که خانواده اش رنج ببرد. پدرم شخص است که به وجود تک تک ما احترام دارد و به همه خانواده حتا در سطح میرآدینه او را مردم احترام اش را دارند. دیگر موقع زیاد قهر نمی شد فقط هنگامیکه کار مان ایلا داده به فوتبال می رفتیم. دقیقا یادم هست که پدرم به فوتبال دوستان قول مکلی و گودال گفته بود که موتر جیپ که دارم در خدمت تان است. هر جاییکه برای مسابقه می روید من شما را می برم. واقعا همین کار را میکرد. در یک بازی دوستانه که با تیم شینه ده در منطقه کل تاله گرفته بودند فوتبالیست ها را پدرم برده بود و منجر به پیروز تیم میرآدینه هم انجامید. از سوی هم فوتبال دوستان قول آدم را حاجی خلیلی به عهده گرفته بود و او آنها به مسابقات داخل مالستان می رساند. یکی از روز ها اطلاعیه های در میان مردم پخش شد که مبنی بر اولین مسابقه دوستانه فوتبال میان میرآدینه و زردک در همه جا زمزمه میشد. به همین اساس روز قبل از مسابقه در تاله ( چمن) قریه قبر رفتم تعدادی زیادی از فوتبالران میرآدینه در آنجا جمع شده بودند. بعد از یک بازی که شکل تمرینی را داشت دور هم جمع شدند و به هریک وظیفه سپرده شد که آماده گی های لازم را برای آماده نمودن زمین مد نظر بگیرند. در آنجا از من تقاضا کردند که دروازه بانی مسابقه من به عهده بگیرم. من که چنین تصمیم را از خدا میخواستم نهایت خوشحال شدم. حتا شب خواب ام نمی برد و فردایش تا ساعت 2 بجه بعد از ظهر لحظه شماری میکردم. همان بود که تعداد کثیری از مردم در آنجا جمع شدند حتا در دامنه کوه از خانم ها به تماشای مسابقه آمده بودند. بازی شروع شد و سرو صدا ها برای تشویق تیم ها فضا را کاملا ورزشی ساخته بود. چمن قریه قبر بهترین چمن در سطح مالستان است. هم بزرگ می باشد و هم هموار. بازی ادامه داشت و ناگهان در فاصله 20 قدمی دروازه از طرف بازیکن های ما خطا صورت گرفت. این خطا برای همه وهم را بوجود آورد و تماشا گران هم ساکت شدند و تنها طرفداران تیم زردک بود که در کنار دروازه آمده بودند و از عمق دل جیغ می زدند تا مرا تحت تاثیر ببرند. وقتی آنها توب را شوت زد فکر کردم که دفاع ما توب را با سرش زد، ولی از بالای سر او رد شد و از کناره ای داخل دروازه شد. این گول شدن ما را سخت رنجور ساخت ولی طرفداران تیم زردک چادر و کلاه های شانرا به هوا پرتاب میکردند و از خوشحالی در زمین جای نمیشدند چی برسد به پیراهن شان. بازی ادامه پیدا کرد میرویس که از قدرت و بدنی بالای برخوردار بود توپ را حرکت داد و چند نفر از پیش رو برداشت. تا اینکه توپ را گول کرد. هیاهو و سرو صدای تماشاگران و طرفداران تیم میرآدینه شوق شادی زیاد را ببار آورد و دستمال و کلاه، لنگی و چادر خود را به هوا پرتاب میکردند. وقتی در وسط زمین متوجه شدم چنان می نمود که گویا بازی کنان باهم دعوا میکنند. حرف هم همان بود. بازی کنان تیم زردک باور داشتند که میرویس خطا بازی کرده وقتی آنها متوجه خطا بود میرویس گول زده است. ولی تیم میرآدینه همه گفته آنان را رد میکرد. چند دقیقه سرو صدا بازی مختل گردید و بازی کنان تیم زردک به گوشه ای زمین رفتند و لباسهای ورزشی شانرا کشیدند. در آن موقع هم صنفان مکتب و دیگر آشنایان که مرا با لباس دروازه بانی میدید تعجب میکرد و واقعا بر من هم بزرگترین افتخار بود که در میان صد ها نفر مرا برگزیده بودند.

زوار های 72 یک نام دیگر را نیز در صفحه خاطرات مردم به جا ماندند آنکه؛ در یک مراسم عروسی در منطقه زردک مالستان رفته بودیم. در مراسم های عروسی در آنوقت رسم بود که قوده همراه با مردم محل گیرگ بزنند و سنگ قوده که مقدار پول از پدر عروس و پدر داماد میگرفتند اشخاص برنده تقسیم میکردند. از این رو در آن عروسی اکثراً زوار ها رفته بودند. وقتی در آنجا رسیدیم زوار با کرمیچ های ادیداس شان و چهره سفید که داشتند از دور نمایان میشد. در قدم اول سنگ قوده را زدند و بعد که نوبت به اوشد یا گیرگ زنی رسید زوار ها از قراول چیزی نمیدانستند. یادم هست نوبت هرکدام که میرسید به فاصله پنج متر پایین و یا بالا از قرقه تیر شان اصابت میکردند و خندهای از جانب تماشاگران زردک به شکل طعنه فزا را پر میکرد. ولی اشخاص با تجربه ای که از زردک بودند میدانستند که تفنگ شانرا چگونه عیار نمایند. وقتی پیش آنها مراجعه میکردند آنها از روی حسودی گاهی پایین گاهی بالا مسافه شانرا تغیر میدادند. تا اینکه توانستند حد فاصله را پیدا کنند ولی در آنوقت گیرگ تمام شد و زوار های با خجالت به میرآدینه برگشتند و شعار های از باختن زوار ها در میان مردم پخش شد و بعد از آن هر کاری که منجر به شکست میشد نام از زوار های 72 را به زبان می آوردند.

خاطرات مهریار5


ٱمدن طالبان

نام گروه طالبان را از رادیو ها شنیده بودم و همه مردم از عدالت شان سخن میگفتند. کسانی بودند آن هم از جمع ملا ها که قبضه مردم در دست شان بود. از طالبان به نیکویی یاد میکردند. هر روز از پیروزی های آنان به گوش مان می رسید. در مکتب معلمین و شاگردان دلسردی نشان میدادند. تا اینکه طالبان شهر غزنی را هم تصرف کردند و مناطقه هزاره جات بخصوص ولسوالی مالستان در محاصره اقتصادی قرار گرفتند. مردم به سختی لقمه ای نان را پیدا میکردند و روز شانرا سپری. یک بوجی آرد چهاره سیره که در روز های پیش از آن شش هفت لک افغانی بود در ایام محاصره اقتصادی طالبان به هجده تا بیست و سه لک رسیده بود. حتی در بسیار جا ها همان هم یافت نمیشد. مردم میگفتند که در جاغوری سه خانه یکجا شده و یک بوجی آرد را خریده اند و با آن گذران زندگی میکنند. در اطراف شهر غزنی چشم دید مردمان که صحبت میکردند، حتی زنی مقدار رخت را به گرد شکم اش پیچانده بود میخواست این طرف انتقال بدهد. وقتی طالبان تلاشی کرد آنرا دید. آنگاه از یک سر رخت گرفته بوده و به طرف خود کش میکرده و زن در روی زمین زیر و رو میشد. همه چیز ها هذا القیاس! با شنیدن این سخنان وجود مان سخت تکان میخورد و از زندگی دیگر نا امید شده بودیم. جا دارد که از پدرم با تمام زحمت های که کشید و ما را نگذاشت احساس کم و کاستی و گرسنگی نمایم ابراز تشکر کنم. هر طوری بود همانند سالهای قبل احساس کمبودی در خوراک و پوشاک نمی کردیم. میرآدینه نسبت به سایر جاهای مالستان بهتر بود چون تعداد از مردم شبانه بطور قاچاق از دایه خوراکه باب خریداری میکردند. در آن سالهای قحطی خداوند برای مردم راهی دیگری را گشود که تعداد زیاد مردم از آن طریق امرار معیشت میکردند. چیزیکه در سالهای قبل کسی به آن ارزش قایل نبود علف و هرزه کوهی که هیچکس تصور کاریابی آنرا نداشتند. آن علف کوهی که ریشه های آن کار آمد بود بنام ایرلنگ یاد میشد. یکی از روز ها همراه با سلطان علی که از لحاظ فامیل باهم نزدیک بودیم عزم سفر به طرف دهن بوم را کردیم. مردم دهن بوم قیودات را وضع کرده بود که غیر از خود آنها کسی دیگر حق استفاده از ایرلنگ را نداشتند. ما بنا بر اینکه عمه مان در آنجا هست و آنها نمیتوانند استفاده کنند رفتیم. اول صبح بود بایسکیل های مانرا در خانه کربلای خداداد شوهر عمه مان میشد گذاشتیم. و خود مان چپچور و بوجی را به پشت گرفته به سمت کوه حرکت کردیم. در راه باکسی سر نخوردیم. تا اینکه در بغله کوه رسیدیم جای بود که خود دهن بومی ها از آن استفاده نمی کردند و آنها زن و مرد با مرکب هایشان در جاهای که ایرلنگ وافر داشت رفته بودند. می کندیم و در داخل بوجی می انداختیم. نزدیک به پور شدن بود که سرو صدای از پایین کوه به گوش رسید. دو زن بود و تعداد دیگر زن و کودک و مرد ها از دنبال آن. وقتی فهمیدیم هدف آنها چیست به سمت قله کوه در حرکت شدیم. به هر طرف که دویدیم راهی به سر قله نداشت. آخر به سخت ترین حالت به سر قله رسیدیم و در آنجا متوجه شدیم که نوروز، محمد جمعه، علی رضا و تعداد دیگر از بچه های قریه مان آنجاست. آنها را نیز با خبر کردیم. من و سلطان از همانجا دویدیم به سمت خانه کربلای خداداد. بچه های دیگر از راه دیگر رفتند و زنان دست شان نمی رسید. ما مجبور بودیم که بایسکیل مانرا بیگیریم. وقتی به خانه کربلای رسیدیم بایسکیل سلطان پنچر شده بود. تا آنرا باد دادیم زنان رسیدند و غال مغال را به عمه مان کردند و ما زود در حرکت شدیم. سلطان از میان کشت زار های که بغله کوه را احتوا کرده بود حرکت کرد و یک زن به دنبال اش. من از راه دیگر که راه گوسفندان بود حرکت کردم و بوجی سنگین باعث میشد که از سرعت ام بکاهد. در وسط راه بودم که یک دختر جوان از پشت بایسکیل ام کشید و نقش زمین شدم. هر قدر عذر کردم به گوش شان نرفت. مدام پافشاری میکردند که بوجی ام را با خود ببرند. باز هم همان دختر جوان رحمی بر دلش آمد و گفت که بایسکیل اش هم خراب شده کار نگیرید. آنها رفتند و یک نفس راحت کشیدم. بعد از چند دقیقه دوباره حرکت کردم. راهی را در پیش گرفتم که ازمیان قریه دهن بوم میگذشت. بی خیال و با احتیاط در حرکت بودم که سر و صدای کودکان گوشم را خراشید و میگفتند:" بگیرید که ایرلنگ ره موبره." متوجه شدم که از پشت بامها بالای سرم سنگ سرازیر میشد. خوشبختانه هیچ یک آن به من اصابت نکرد و به سرک اصلی رسیدم که از قریه دهن بود دور بود. خودم که به آنجا رسیدم همواره در فکر سلطان بودم که چی بلای بر سرش آورده باشد. چاره ای جز حرکت به سمت بازار را نداشتم. در همین فکر هابودم که صدای سلطان در گوشم رسید که:" او بچه امادی بخیر!" دیدم که به راستی سلطان است. گفتم:" ایرلنگ توره گرفتند؟" با خوشحالی گفت نه بابا. وقتی که او از میان کشت زاره ها حرکت کرده بود زود خودش را به سرک رسانده بوده و زنان که او را تعقیب میکرد نتوانسته بود که بگیرد. فقط پوسته ای را که در نزدیک مسجد بالای سرک درست کرده بود با خبر ساخته بودند. تا آنها از مسجد بیرون شده بودند سلطان با بایسکیل خودش تیر کرده و از چشم آنها پنهان شده بود. یکروز در بازار بودیم که مردم میگفتند مالستان و جاغوری به طالبان تسلیم شده اند. این واقعه از وقت پیش آمد که بامیان نیز سقوط کرده بود. روز که قرار بود والی به مالستان بیاد همه مردم به استقبال اش به بازار کهنه سرازیر شده بودند. شاگردان مکتب صف بسته بودند و مردم در اطراف آن به احترام خاص ایستاده بودند. وقتی در اول بازار والی از موترش پایین شد ما که نمی شناختیم و همه تصور میکردند که همان لنگی کلان اش باید والی باشد. بادی گارد هایش بچه ها جوان بودند که تازه ریش و بروت کشیده بودند. نمیدانم عمداً یا اینکه از اثر خاکباد راه تمام وجود شان زیر خاک بود فکر میکردی که آسیاب بان باشد. مراسم با شان و شکوت خاص برگزار شد و به نماینده گی مردم آقای توکلی سخنرانی کرد و آمدن طالبان را خوش آمدید گفت. و والی که فارسی را خوب بلد نبود با جملات که مفهوم آن از تحویل دادن اسلحه بود و سر پچی از آن جزای سنگین مردم را فهماند. همان بود که مردم برای تحویل دادن اسلحه شان یکی بر دیگری پیشی میگرفتند. کسانی بودند که از داشتن اسلحه کسی بو نمی برد ولی آوردند با شوق تمام تحویل دادند. بعد از آن وقتی وارد بازار می شدیم باید کلاه به سر می داشتیم والا بهانه ای بود برای امر بمعروف طالبان. یکروز مثل روز های دیگر نزدیک به بازار کلاه ام را به سر گذاشتم و وارد بازار شدم. همه جا مات و مبهوت بودند که گوی کسی گذری به آنجا ندارد. تا خواستم اصل ماجرا را بدانم یک طالب که چوب به دستش و تفنگ به شانه اش بود صدایم کرد:" ای هلکی دلته راشه!" مفهوم گپ را گرفتم وقتی آن طرف رفتم دیدم که دو موتر کاماز ایستاد است و داخل آن جوانان که اکثر شان را می شناختم، طالب با چوب اش مرا هدایت داد که در موتر بالا شوم. کاماز ها حرکت کرد بسوی گودال. من که از خانه برای خرج مهمانان رفته بودم خیلی سخت بود که مهمان در خانه و من ولو (کار اجباری) طالبان. معلوم نبود که تا چی موقع روز را باید کار میکردیم؟ صد دل را یک دل کرده وقتی در منطقه شینیه رسیدم خفکی از موتر پایین شدم. همه متوجه بودند بجز طالب که در پیش بادی کاماز ایستاده بود. زود خودم را داخل درخت ها پنهان کردم. آنها رفتند بدون آنکه از من خبر شوند، شاید هم خبر شدند اهمیت ندادند. میدانستم اگر گیر مان می آورد در زیر زدن چوب جان را به جانان باید می سپردم. به گفته طالبان من که جرم را مرتکب شده بودم و آن بد بخت های که هم موتر های قیمت بهای شانرا میگرفتند و هم در جای که برای همه بازاریان نمایان بود چوب زده میشدند و گریه هایشان دل هر انسان را به درد می آورد. فقط به جرم آنکه این موتر های لوکس را از کجا کرده ای؟ علاقه مکتب رفتن را هم از من گرفته بود هر وقت بر سر زبانها بود که طالبان کسانی که از سن 15 به بالا باشند جلب میکنند و به سمت شمال به جنگ می فرستند. این دغدغه زننده تر از همه چیز بود که در مقابل برادرت ایستاد شوی و یکدیگر را بزنی که کشته شود. از دیگران می شنیدم که در صنف های پاینتر از ما طالبان پسران شانرا شامل مکتب کرده اند و هر یک آنها حکومت خود را دارد. کسی جرئت ندارد که بینی خود بالا بکشد. همه مجبور اند که لنگی را به سر بپیچند و در غیر آن مکتب بی مکتب.

خاطرات مهریار 6

دوره مهاجرت

فضای میرآدینه کاملا طالبانی شده بود. هر کس تلاش میکرد که لنگی کلان را به سر بپیچاند و ریش های دراز را بماند تا طالبی معلوم شود. حوصله من هم به سر رسید بود. همیشه پافشاری داشتم که به ایران میروم. پدرم از رفتنم به ایران خیلی می ترسید. چون همواره از قصه های کسانی که اوردگاه سنگ سفید و تل سیاه را تجربه کرده بودند با خبر بود. وقتی جلب طالبان به سر زبانها می افتاد میگفت یک نفر جایی ( از نزدیکان) پیدا شود باز بورو. من که با دیدن عکس های زیبا و منظره های دل انگیز ایران به حیرت می افتادم مدام تلاش میکردم که بهانه ای برای رفتنم پیدا شود. از ملا هم فال گرفته بودند که مشکل نیست انشاالله. خرچ راه ما آماده شد. خالقداد برادر بزرگم مرا تا پاکستان همراهی میکرد. روز قبل از رفتن کتابچه ای صد برگه را دیدم که در آن از دست خط برادر دیگرم محمد آصف بود. وقت که او میخواست به ایران برود بطور یادگار نوشته بود که:" برادر از برادر دور باشد/ دلش چون خانه ای زنبور باشد.

 نوشتم خط برای یادگاری/ نمیدانم در این دنیا بمانی یا نمانی؟)

با خواندن آن دلم برای برادرم عقده گرفت و به خود نیاوردم زود از خود دور کردم که مادرم در کنارم بود با خبر نشود. بعد من هم قلم را گرفتم و چند سطری در آن نوشتم که عنوانی همان یادگاری بود که راه پر مخاطره را در پیش گرفته بودم. فردا اول صبح طبق معمول مادرم تخم مرغ را پذیده بود و همراه با برادر بزرگم نوش جان کردیم و گوسفند را از سر تا دم اش دست کشیدم که نذری باشد که به سلامت بر گردم. از اونجا خدا حافظی کردیم و همه فامیل چشمان شان پر آب شده بود. پدرم با آنکه همیشه قهر میشد خوب میدانستم که گلونش را عقده گرفته است ولی تیر خوده می آورد که در پیش دیگران کم غیرت نمایان نشود. وقتی در کوتل دوره رسیدیم خستگی راه و خرابی آن از آمدنم پشیمان شدم. ولی دیگر راهی برای بازگشت نبود و غیرت آدم تقاضا نمیکرد که بر گردد. شب را در مسجد نزدیک کوتل قچغو ماندیم و فردایش بعد از نماز راهی سنگ ماشه شدیم. راه ها همه پر از برف بود تنها از سنگ ماشه به بعد راه موتر باز بود. تعداد ما که به هشت نفر می رسیدیم یک موتر جیپ را گرفتیم و به انگوری ما را رساند. از آنجا تا به قندهار که راها چشمان آدم را سفید می کرد با هزاران ترس و لرز که به جرم مسافرت به جنگ برده نشویم، رسیدیم. شب را قندهار بودیم و در هوتل که از شر پشه های نیش زن و قیدی جای اصلا خوابم نبرد. تا اینکه آذان گوشهای مانرا نوازش داد و بعد از نماز خواندن به سمت ویش در حرکت شدیم. وقتی به اده ویش رسیدیم برای اولین بارم بود که موتر تونس سوار میشدم. من و یکی دیگر از همسفرانم در چوکی عقب بودم که در کنار یک مرد ریش دراز و با کالای که بوی اش سرم را به درد آورده بود. به سخت ترین حالت به ویش رسیدیم و در آنجا قاچاقبران بودند که به هر یک مان قیمت می گذاشتن و گذشتاندن از مرض را پول میگرفتند. بالاخره بایکی از آنها حرکت کردیم. همه مانرا گفتند که باید روی تانرا بپچانید و مثل گوسفندان در داخل ریگشه جای مان کرد. وقتی نزدیک مرز رسیدیم، پولیس پاکستان با میله آهنی پرده موتر را بالا زد و گفت:" تول هزاره گان دی."

نمیدانم چقدر پول به آن داد و از مرض گذشتیم. او طرف مرض در موتر های مینی بس سوار شدیم حدود دو ساعت طول کشید تا سواری های آن پوره شدند. از شدت گرما بدن ما مثل که از زیر آب بیرون شده باشی تر شده بود. بعد از دو ساعت یکی از صاحبان موتر آمد و تمام بچه های که هم سن و سالم بودند به بالای موتر روان مان کرد و در آنجا فقط نشسته میشد و دریچه ای برای هوا وجود نداشت. همه مان اولین بار مان بود با چنین کاری رو بروشده بودیم، جرئت بلند شدن را نداشتیم. هر کدام شان می آمدن و ما را مثل گوسفندان حساب میکردند و نفر های خود را نشانی میکردند. آن هم با سخت ترین حالت گذشت تا که به نصف شب به کویته رسیدیم. یک شبانه روز در پاکستان ماندم تا عکس گرفتم و حمام و از این چیزها. بعد از یک شبانه روز قاچاقبر ایران را برادرم پیدا کرد و او ما را به تفتان انتقال داد. مدت چهار روز را در تفتان با گرما ترین روزها و شب ها و آب شور آن گذراندیم. تا اینکه قاچاقبر همراه با دیگر نفر هایش رسید و اول صبح قرار شد که بطرف مرز ایران برویم. از دور ما را نشان داد که چراغهای که بطور منظم کنار هم روشن اند مرز ایران است.  بعد در دو تویوتا سوار مان کرد  با سرعت بالا ما را تا آن نزدیکی های مرض رسانید. بیم آن می رفت که هر لحظه عساکر ایرانی فیر کند. سخنان کسانی که قبلا به ایران رفته بودند یه یادم می آمد و با تمام ترس ولرز راه را می پیمودیم. همه درد ها و رنجها، و مشکلات را که از پیاده رفتن دو شبانه روز و زندانی شدن آن در اوردوگاهای ایران شنیده بودم پذیرفته بودم. نزدیک خارتار از موتر پایین مان کرد و از پاره شده گی خارتار یک پشت دیگر به آن طرف رد میشدیم. او طرف مرز در همان لحظه تویوتاهای دیگر حاضر شدند و سریع به آن بالا شدیم. وقتی خواستیم حرکت کنیم عکسر ایران که در آنجا حضور داشت تفنگ اش را آماده فیر کرد. قاچاقبر زود پایین شد و مقدار پول را به آن داد. بعد حرکت کردیم اگر کسی خود را بلند میگرفت مطمئن بودم که باد او را به زمین می انداخت. تا اینکه به نزدیک یک پل رسیدیم و همه مانرا به آنجا پایین کرد. بعد نام های پاسپورت مانرا به خوانش گرفت و بازهم در موتر دیگر بالاشدیم و تا به زاهدان رسیدیم. از آنجا تا مشهد با پاسپورت عبور کردیم. در مشهد حدود چهار شبانه روز را ماندیم. آنچه را که در آرزویش بودیم، یعنی مشرف شدن در حرم امام رضا ع بود که زوار می شدیم. از مشهد تا به تهران توسط قطار درجه سه رفتیم. وقتی به تهران رسیدیم مرا نزد خسر بره برادرم بردند و او خدا بیامرز مرا به پیش برادرم رساند.

روز ها پی هم می آمد و میگذشت و کم کم یاد و خانواده از سرم دور میشد و همواره در فکر درست کردن دوغاب و ملاد بودم. یکی از روز ها که برادرم به خانه آمده بود و کار او به من و شریک او تعلق میگرفت مشغول کار بودیم. سالهای بود که آب تهران پرچوی داده میشد. به همین منظور باید مقدار آب ذخیره را میگرفتیم. وقتی طبقه چهارم رفتم که بشکه را برای آب بیاورم از پشت سرم یک پسر ایرانی آمد که پدر و کاکایش نیز در همان ساختمان کار میکرد. او نماند که بشکه را من ببرم. گپ های رد و بدل شد و من از خیرش گذشتم چون کشورش بود و پدرش آنجا بود و ...

وقتی بطرف زیرزمین میخواستم بروم در طبقه دوم سر راهم سبز شد که افغانی کثافت به داداش ام چی گیر دادی؟ سخت متحیر شدم خواستم از خود دفاع کنم که مجال آنرا نداد و بسویم حرکت کرد، من فرار را بهترین راه دانستم تا دیگران را در جریان بگذارم که حل مشکل شود. به هر سو که دویدم راهم را گرفته بود. بالاخره پدر همان بچه سیلی به صورت ام زد که گوشم کر شد. شنوایی اولی خود را از دست داد. وقتی دیگران آمدند کار از کار گذشته بود. چاره ای نداشتم جز آنکه تیر خوده می آوردم. چند روز به همین منوال گذشت، اول صبح روز جمعه بود میخواستیم که خستگی مانرا رفع کنیم، همان ایرانی دروازه را گشود دیگران در خواب بودند فکر کردم بازهم برای زدنم آمده اند. ولی چهره اش کاملا عوض شده بود. چشمان پر آب همراه با غم در چهره اش میشد. به پیش ام عذر کرد که او را ببخشم و میگفت که حالا درک میکنم که پسر خودم از من دور میشود و به سر بازی میرود. وقتی چشمان گریان او را دیدم رحمی به دلم آمد و گفتم درسته بخشیدم ولی همیشه متوجه باش!

روز های جمعه معمول بود که کار نکنیم و فوتبال بازی کنیم. تا خسته گای های کار و دق شدن در فراق خانواده را از خود دور کنیم. از همان رو یک زمین را در منطقه شهران تهران از هر طرف جمع می شدیم که تمام آنها را میرآدینه ها تشکیل می داد. در آنجا حدود هشت تیم بودیم کاب گذاشته بودیم و من بعنوان دروازه بان تیم خود مان بودم، روز ها بخوبی سپری میشد و خانه، پدر، مادر را کمتر نبود شانرا احساس میکردم. فکر میکردم که راه بازگشت دیگر وجود ندارد. خبر ها از پیشروی های پیاپی طالبان وقتل عام ها...

مثل همیشه راهی میدان فوتبال شدیم و آنروز تیم ما نیمه اول را تقریبا بازی کرده بود که از چهار طرف توسط پولیس محاصره شدیم. همه مانرا به وسط زمین جمع کردند و از میان مان حدود سی تا چهل نفر را بر گزید و به اتوبوس ها سوار کردند. در آن میان دو نفر از همی تیمی های ما که هر دو برادر هم بودند نیز شامل میشد. آنچه که قرار بود در ختم بازی جوایز برای برنده شده گان توزیع شود همه نقش بر‌ آب شد و با دل های پر خون به اتاق مان برگشتیم و دیگران را به افغانستان رد مرز کردند.

از رسیدنم به ایران دو سال میگذشت و سنگ کاری های نما و کف را کار همه روزی ما شده بود. در اخبار می شیندیم که امریکا به افغانستان حمله کرده است، افغانستان از شر طالبان در امان شده و اولین بار بود که در منطقه مان تلفن رفته بود. بعد از چند سال دوری خوشحال بودیم که با فامیل هم صحبت می شویم. در ماه های اخیر سال که برادر بزرگم نیز به ایران آمده بود کدام رنجش نداشتم، کار ها را آنها سرو سامان میداد و من فقط کار میکردم. ولی بعد از آنکه افغانستان امنیت شد هر دو برادرم عازم افغانستان شدند. یک باره مسئولیت های سنگین کار بدوش من گذاشته شد و از اینکه خط خواندن و نوشتن را بدرستی میدانستم برایم غنیمت بود میتوانستم با مهندسان ایرانی جر وبحث نمایم تا از حق مان دفاع کنم. برادرم وقتی به خانه رسیدند چند ماهی گذشت و بعد برایشان زنگ زدم و احوال گرفتم. آنان گفتند که وضعیت بهتر شده میرود و تو میتوانی بر گردی و درس ات را ادامه بدهی. این سخن مثل برق در ذهنم دمید و مرا امیدوار ساخت که به وطن بر گردم. بعد از آن برادرم زنگ زد و گفت که با دوست عزیزم علی حسین که حالا انجینیر است و برای خود مردی شده است راهی افغانستان گردم. کار را که با حضرت برادر یازنه ام شریک گرفته بودیم او هم لطف کرد و از رفتنم به وطن موافقت کرد. همین بود که کار های را که انجام داده بودیم حساب کردیم و من همرای علی حسین به تحفه خریدن شروع کردیم. از تهران تا به مشهد با قطار درجه دو آمدیم و مشهد را دوباره از صدق دل زیارت کردیم و خدا را شکر کشیدیم که دوباره این زمینه را مساعد ساخت که خدمت امام برسیم و ادای احترام کنیم. از آنجا به هرات رسیدم به مجرد که از مرز عبور کردیم گرد و خاک از هر سو به فضا بر خواسته بود و گداهای عجیب غریب با اداهای خاص درخواست صدقه میکردند. موتروانان هر کدام به سوی خود می کشید که با ما برویم. بالاخره یک موتر سراچه را انتخاب کردیم و تا دو ساعت در سرک های خرابه به شهر هرات رسیدیم. شب را در آنجا با مسافرین دیگر که در راه باهم آشنا شه بودیم در اتاق تنک و تاریک گذراندیم. فردایش در راه دور و دراز تا به قندهار حرکت کردیم که در یک موتر سراچه هفت نفر سواری که با موتروان هشت نفر می شد همراه با بستره های مان در حرکت بودیم که در یک دشت بی سر و پا موتر پنچر شد. دیگران کمی ترسیده بودند که دزدان از راه نرسند ولی من از اینکه به کشور خودم قدم گذاشته بودم هیچگونه هراسی را احساس نمی کردم. نزدیکی های شب بود که به قندهار رسیدیم و دو طرف سرک ها را گل های رنگارنگ تریاک زیبا ساخته بود و منظره های دیدنی اش خستگی مسافرت دو ساله ام را از یاد می برد. شب دیگری را در قندهار گذرانیدیم و بستره ام که خیلی سنگین بود شاگردان هوتل بالا کردند. فردایش اول صبح به هر طرف که دویدیم نه شاگرد هوتل یافت و نه کدام کراچی دوان دیگر. مجبور شدیم تا اده غزنی خود مان انتقال بدهیم، من که از لحاظ جسمی نسبت به علی حسین کوچک تر بودم او بستره سنگین مرا پشت کرد و من بستره کوچک او را. ساعت دوازده بجه بود که به غزنی رسیدیم. علی حسین که فامیل اش به کابل رفته بودند مسیر اش از من جدا میشد. او با خدا حافظی راهی کابل شد و من تنها در گوشه ای هوتل ماندم.


منبع: وبلاگ شخصی حیات الله مهریار

خاطرات مهریار 7

شامل شدن دوباره به مکتب

در دوره دولت موقت به صنف ده هم خواستم شامل شوم، ولی مشکل بودن درس ها باعث شد که صنف نهم را ترجیح بدهم. در صنف نهم همه بیگانه بودند بجز دو و سه نفر دیگر که مثل من از ایران برگشته بودند. روز ها میگذشت و مغز ما از سیمان و سنگ های ایران پور شده بود. از درسها به آسانی سر در نمی آوردیم. خصوصا انگلیسی برایم سختی میکرد. یکی از هم صنفی هایم که همیشه در گوشه یی می نشست با چهره زیبا و خلق نیک که داشت باعث شد ارتباط درسی برقرار کنیم. او کم و بیش انگلیسی را در کابل کورس خوانده بود و برایم رهنمایی میکرد. از رهنمایی و همکاری او مرا چنان شیفته خودش ساخت که بعنوان بهترین دوست در طول عمرم بحساب می آورم. چوکی و یا فرش در صنف ها نبود همه بالای سنگ ها در کنج و کنار صنف می نشستند. یکروز وقتی بطرف دهلیز رفتم دیدم که یک چوکی یک نفری در تحویل خانه مانده است. آنروز آنرا برداشتم و به صنف آوردم و با دوستم بالای آن می نشستیم، صمیمیت من هم باعث شد که او خودش را در جمع شاگردان که از منطقه خود شان نبود و سال اول بود که آمده بود احساس تنهایی نکند. استادان که برای درس می آمدند رویه شان کاملا تغیر کرده بودند آن سیاست های دیکتاتورانه که سالهای پیش داشتند وجود نداشت و چوب در دستان شان نمی دیدیم. کم کم احساس شوق خواندن دردلم زنده میشد و همواره تلاش میکردم که درس ام رابخوانم. در سالهای قبل شب امتحان را با نوشتن نقل ها صرف میکردم، ولی در دوره جدید خلاف آن همیشه درس می خواندم. درسهای که برایم مشکل بود با دوست صمیمی ام علی رضا سروش مرور می کردم تا اینکه امتحان چهار نیم ماه فرا رسید و در اثر سعی و تلاش ام در امتحان زیاد مشکل نداشتم. حتا به درجه هم آمدم. این مسئله برایم و دیگران مایه افتخار به حساب می آمد. درسها ادامه داشت و استادان هم با صمیمیت خاص برخورد می کردند. امتحان سالانه را با اندک تفاوت نمره چهار شدم. در زمستان راه کابل را برای سپری کردن کورس های زمستان به پیش گرفتم و در زمستان با مشکلات زیادی رو برو شدیم و چیز های را آموختیم. سال که صنف ده میشدیم دوستان مثل حنیف دانشیار که حال شخصیت کلان جامعه خود شده و تعدادی از همی صنفی هایش مصمم شدن که تمام مکاتیب مالستان را منسجم ساخته و نهاد فرهنگی را تشکیل نمایند. در یک برنامه که در مکتب زردک قرار بود برویم از جمله دوستان من هم شامل بودم. استاد اخلاقی که تلاش های پیگیرش در همه ابعاد اعم از درس و هماهنگی میان شاگردان و استادان از یادم نمی رود بعنوان کلان ما بود. وقتی در مکتب رفتیم سخنان آغاز شد و تعدادی از معلمین مکتب حضور داشتند و چند شاگرد دختر و پسر نیز بودند که ترانه معارف را خواندند که در دل ما ننشست. همین بود که استاد جوهر شاه اخلاقی به من و محمد جمعه یکی از هم صنفی هایم اشاره کرد که ترانه معارف را بطور درست بخوانیم. برای من اولین بار ام بود که ترانه میخواندم و جرئت که تصورم خودم نمیشد به نمایش گذاشتم. بعداً استاد اخلاقی از شاگردان سوال ذهنی را مطرح کرد که جواب اش لاینحل ماند.

روزی استاد اخلاق به شاگردان دستور داد که هر کس مقاله ای نوشته کند که یکی از روز ها مقاله ای را عنوانی مادر نوشتم و در صنف به خوانش گرفتم. از اینکه غریبانه نوشته بودم و خودم هم زیر تاثیر رفتم چیزی نمانده بود که گریه کنم. استاد اخلاق چند بار بعد از آن از مقاله ام یاد کرده و مورد تحسین قرار داد.

علی رضا سروش که حالا همانند من از رشته زبان و ادبیات فارغ گردیده است بهترین بهانه ای شده بود که هر روز به مکتب بروم. روز های شنبه که او از خانه اش می آمد چشمانم به دروازه صنف بود که چی وقت داخل میشود ولی بعضی از شنبه ها بنا بر مشکلات در خانه برایش پیش می آمد، نمیتوانست به مکتب بیاید. خانه آنها در شینه ده بود و بیشتر از یک ساعت راه موتور سایکل از میرآدینه فاصله دارد. وقتی فردایش می آمد او قصه میکرد که دیروز به سخت ترین حالت برایم گذشت خیلی دق شده بودم و از نرفتنم سخت پشیمان. با این حال هر دوی مان دوستان صمیمی بودیم که هر گز فراموش نخواهد شد. بعد ها محمد آصیف میرپور به جمع ما افزود شد ولی متاسفانه که سال بعد اش علی رضا به مکب شینه ده رفت و ما را تنها گذاشت. صنف ده هم با هیاهوی خود گذشت در صنف یازده بودیم که یک نفر را در صحن مکتب دیدیم و بچه ها شوخی میکردند که تازه از بین کارتن بیرون کرده. من آشنایی نداشتم ولی دیگران میگفتند که باچه شیخ عوض است. وقتی در صنف آمدیم او را هم در صنف مان معرفی کرد. هر کدام مان علاقه داشتیم که کنار مان بنشیند. او تنها کسی را که می شناخت از همی صنفی های قدیمی اش بود که کنارش نشست. نشستن کنار او فقط تا تفریح دوام یافت. بعد کنار من که چوکی خالی بود آمد و از من تقسیم اوقات را جویای احوال شد و مفصل برایش تعریف کردم، همان رفتارم باعث که رفیق رمز و رازم شود و همانند علی رضا و آصیف تکیه گاه خوبی برایم شود. آصیف میرپور آهنگ (ما چهار تا برادر...) را مدام زمزمه میکرد و با شوق و شادی خاص صنف یازده را به پایان رسانیدیم. وقتی در صنف کدام مسئله ای پیش می آمد حرف که یکی از ما می زدیم تمام هم صنفی ها قبول میکرد. زمستان وقتی برای کورس به کابل رفتیم مرا به عنوان نماینده تعیین کردن که یک هفته قبل از آنها باید می آمدم و حویلی میگرفتم. حرف آنها هم به زمین مانده نتوانستم با مشکلات زیاد از یک رهنمایی به دیگه رهنمایی بالاخره یک حویلی را گرایه گرفتم. حویلی بسیار کلان بود که در طی دو طبقه اعمار شده بود. اتاق های خالی را به کرایه دادیم که در آن میان چند نفر از دوستان مان که امتحان کانکور میدادند با قیمت کمتر از اتاق خودمان در اختیار شان گذاشتیم. در آن میان حسن شاه هم که سال قبل با آصیف دعوا کرده بودند و حتی کار شان به حوزه کشانیده شده بود. از این بابت آصیف از آمدن او راضی نبود ولی از سوی هم حسن شاه آب و نمک خوره مان بود و از دوستان نزدیک کاکایم. بالاخره رضایت آصیف را گرفتم و مدت یک ماه در آنجا بود و هر جمه وظیفه داشتم که از هر یک اتاق ها یکنفر را برای پاک کاری حویلی درخواست میکردم و حویلی را پاک میکردیم. در آن میان از اتاق حسن شاه کسی حاضر نمیشد و با هزاران طعنه و ... رو برو میشدم ولی تیر خوده می آوردم. از سوی هم یک اتاق دیگر را به بچه های که یک صنف از ما پایین بودند کرایه داده بودیم که کرایه شان عین کرایه که خود مان پرداخت میکردیم بود. آنها بی نظمی های زیاد را به راه می انداخت باعث اختلال در درس خواندن دیگران میشد. از همین رو لازم دانستم که از ایشان خواهش کنم که آرامش خود را حفظ کنند، ولی از آن میان یکی که حالا در مزار شریف حقوق می خواند با زبان زشت خواهش ام را پاسخ گفت. سخن ما از حد معمول گذشت و تمام بچه ها خبر شدند از جمله آصیف و اسحق علی از دوستانم زود خود شانرا رساندند و مانع گفتگو های مان شد و آصیف نیز اخطار را برایشان داد که متوجه حرکت های شان باشد.

وقتی صنف دوازده شدیم صمیمیت مان بیشتر و بیشتر شده می رفت. هر کدام تلاش میکردند که زیاد تر بی آموزند و در هر موارد بسیار آگاهانه و با هماهنگی رفتار میکردیم. یکروز که معلم عوض نیامده بود به اداره مکتب مراجعه کردیم که درس های مان عقب مانده و چندین ساعت درسی را استاد درس نداده است. آنها نیز با ما همنوا شد و گفت که شما چی تصمیم گرفته اید. ما گفتیم که در دکانش برای درس خواندن می رویم. معلم بختیاری تباشیر را به طرف مان گرفت و گفت که این هم تباشیر بروید و درس بخوانید. از همانجا همه مان بسوی بازار حرکت کردیم ولی دکان معلم عوض بسته بود و بعد در دکان یونوس یکی از هم صنفی هایم رفتیم و تصمیم گرفتیم که باید بصورت جدی عمل کنیم. همه موافقت کردند که استادان باید درس های شانرا به وجه احسن به پیش برند و در غیر آن شکایت خود را به مراجع بالا تر می رسانیم.

مسابقات فوتبال را میان صنف های مکتب میرآدینه راه اندازی کردند که در آن میان مدافع قهرمان به حساب می آمدیم. یکی از بازی های که با صنف نهم داشتیم در چمن آبدانه با جدیت تمام حاضر شدیم و اگر آن بازی رامی بردیم به فاینل راه می یافتیم. بازی سخت بود و یک گل را هم به ثمر رسانده بودیم. در نیمه دوم بخاطر حفظ گول زده دروازه بان نشستم. وقتی که توپ به نزدیک ام آمد آنرا با دستم در بغل گرفتم در همین اثنا خالق جاجی که حالا به خالق مالستانی معروف است ضربه ای محکم به دستم زد. وقتی توپ را رها کردم متوجه شدم که دستم را شکسته بود. مجبور شدم که بازی را ترک کنم. بعد از آن ما را هم گول زده بود و بازی هم مساوی به پایان رسیده بود.

تابستان که صنف دوازده بودیم معلمان را با هزار چال و نیرنگ راضی ساختیم که اجازه بدهند به کابل برویم و پیش کانکوری بخوانیم. بعد با تعدادی از همصنفان حرکت کردیم و در طول راه با شوخی ها همراه بود. از غزنی به کابل به کاستر سوار شدیم و در نصف راه تعدادی خواب بودند و تعدادی بیدار که سرو صدای بلند شد، تا موتر ایستاد شد حدود دو صد متر دور شدیم. متوجه شدم که بستره های که در بالای موتر بسته بودیم در بالای سرک شاهراه تیت و پراگنده شده است. دوباره برگشتیم و مقدار که در چشم دید داشت جمع کردیم و در بالای کاستر بستیم. در آن میان بستره غلام حسین کاملا مفقود شده بود که در میان آن لباسهایش نیز شامل بود. با موتروان دعوای مان بلند شد و تقاضای قیمت آنرا میکردیم. دعوا دامه داشت تا اینکه به کابل رسیدیم و در آنجا محمد خان ( مهدی) در کابل بود و او نیز آمد و جویای سرو صدای ما شد. وقتی یونوس برادرش:" آری بستره را با این غد پیچول گاب بسته بود و بستره غلام حسین...: وقتی از موضوع آگاهی یافت نزد موتروان رفت و مدام میگفت:" بپرداخت، بپرداخت..."

موتروان هم از خود دفاع میکرد و گفت:" او بیادر بستره راه خو خود شما بسته بودید مه که نبستم..."

وقتی از یونوس پرسیدم که او راست میگوید؟ سرش را به نشانه ای تایید تکان و گفت که خود یونوس بسته بوده است. از همانجا فهمیدم که مقصر خود ما هستیم. بالاخره موتروان را قانع ساختیم که بستره خواب اش را به غلام حسین بدهد. غلام حسین بستره خواب راگرفت و به هوتل رفتیم. شب که بستره را  باز کردیم بوی تعفن دماغ مانرا خراشید و از باز کردن آن گذشتیم و دوباره بستره را به صاحب اش دادیم.

منبع: وبلاگ شخصی حیات الله مهریار

روح الله الهام


باور مان نمیشد حتی تا زمانی که نزدیک زردآلو رسیده بودیم هر لحظه امکان برگشتن شان را احساس می کردیم هیج کس حرف نمی زد. همه آرام شده بود. همینکه به بازار زرد آلو  رسیدیم  هنوز از موتر پیاده نشده بودیم که چندین نفر از چگونگی آمدن مان می پرسیدند. صاحب هوتل به خوبی از ما پذیرایی کرد. جمعیت زیادی در صالون هوتل دیده می شدند اکثر شان می خواستند به طرف غزنی بروند، جز ما که به طرف جاغوری ومالستان می رفتیم. مردی کهن سالی صدای اش را صاف کرده پرسید:

  1. او خلیفه از کجا امدین.

داود سیاه زود جواب داد که از غزنی آمده ایم.

  1. راه امنیت بود.
  2. او اری آدم عادی ره کس وله اگه پرسان کنه که از کجا امدی ده کجا موری.

بعد به خوبی از خودش تعریف کرد که او موی سر خود را در همین راه سفید کرده است و هیج ترس از این راه ندارد. از این راه نرود پس از کجا بروند و...

آخرین پیاله چایش را که نوشید از جایش بلند شد و خطاب به ما گفت " برادرا یا الله...". بعد ما هم حرکت کردیم  دو باره همان موتر تونس و همان راه درازی که  خرابی بیش از حد اش خسته مان کرده بود. انگور فراوان در دست داشتیم. در هر موتر بیشتر از چهل سیر انگور موجود بود. هر لحظه که بیکار می شدیم به خوردن انگور مصروف می شدیم.

غجور

    سه چهار سال پیش برادرم با شریک کارش حاجی اقبال هوتل تمدن را که یک شاخه آن دربازار غجور جاغوری نیز بود راه اندازی کرده بودند. آن زمان آخرین سفرم را تجربه کرده بودم  و از آن روز تا حال زمان  زیادی گذشته بود. به هرصورت کوتل لومان (لومو) مثل همیشه آشنا بود اما با اندک تغیر که اینبار ضمن خرابی بیش از حد، راه که از انگوری به او پیوند می شد تحت کار قرار داشت. خانه های زیبای دامنه تپه ها را زینت می داد. واقعا دیدنی بود آنقدر مصروف مان کرده بود که تا چشم به هم زدیم، ساختمانهای بلند غجور خود نمایی می کردند. زیباتر از همه مارکیت ها وتعمیرات که چهره ای متفاوت از غجور را به نمایش می گذاشتند. یک تغیر کاملا متفاوت نسبت به  سه سال قبل رو نما شده بود. مسیرمان ما را از رفتن به سنگ ماشه بازداشت، خیلی دوست داشتم تغیرات و پیشرفت شنیده گی ام را به چشم سر ببینم. اما این اتفاق هرگز نه افتاد. امتداد راه اوسه وعبور از پل اوسه ما را به ساحه زیبای تبرغنک کشاند. جای که درباغداری کم تر نظیرش را می توان سراغ کرد. از غجور به این طرف داود سیاه با موترش از ما فاصله گرفته بود. تلفن هم کار نمی کرد و ما نمی دانستیم که با او چقدر فاصله داریم و دلیل اینکه چرا از ما فاصله گرفت خلاف قول که داده بودیم که باهم باشیم را نمی دانستیم. اما زمانی از هوشیاری او اطلاع پیدا کردیم، که در بازار شنیده رسیدیم تا کبیرخواست مشتری برای انگورهایش پیدا کند. با پلاستیک ها ی داود که قبل از ما رسیده بود رو برو شد. دلیل اصلی صبقت گرفتن داود آب کردن انگور هایش بود. کبیر از این کار داود ناراحت شد. حتی تا وقتیکه در بازار میرادینه رسیدیم  کمتر حرف می زد.

مالستان زادگاهم

فضای سرسبز و شاداب مالستان چنان دل کش بود که دل از هر صاحب دلی می برد.  در دو طرف جاده درخت های بید و چنار به زیبای چیده شده بودند حتی گاه گاهی مجال دیدن زمین ونواحی سرسبز که در پشت درختها واقع میشد کمتر میسر می شد. غروب آفتاب پس از یک روز زیبا واقعا دیدنی بود و چهره به یاد ماندنی را به نمایش می گذاشت. از جمبود و سر سوکه که گذشتیم جاده ها کم کم خلوت شده بود. دیگر صدای زنگوله گوسفندهای که اول شام از ارتفاعات بلند برگشته بودند به گوش نمی رسید. اطفالها  موتر های مارا به تماشا نمی نشستند. دربین زمین ها کسی دیده نمی شد، کسی درو نمی کرد، سبد های علف را انتقال نمی دادند، همه چیز آرام شده بود.  فقط دوکاندارها که تا  دیر وقت مصروف کار بودند، از راه مان با موتورها، موترهایشان می آمدند.  هوا آنقدر تاریک شده بود که  خانه ها اگر لامپ های شان را خاموش می کردند قابل دید نبود. ما از پل حاجی گذشته بودیم، قول آدم را هم که به سرعت طی کردیم، درتاریکی شب به بازار میرادینه رسیدیم. شب تاریکی بود اما همه جا چراغان شده بود. آبدانه ، میانکل، مکلی ...همه و همه. چنان مناظر زیبایی بود که  دل کندن از دیدن اش مشکلی می کرد. همه دکانها بسته شده بود آقای محمدی کاکایم هم تا دیر وقت منتظر مانده وبالاخره خانه رفته بود.

 وقتی زنگ زدم خیلی اصرار کرد که شب همرای او باشم اما من که از نگرانی عمویم و...خیلی ترسیده بودم مجبور بودم خانه عمویم می رفتم. آقای سخی سیرت نزدیکترین دوست ام خیلی زود مرا در مزار مکلی خانه عمویم رساند. خودش به عجله برگشت و به گفته خودش کار عاجل داشت که نمی توانست شب را با ما باشد. رسیدم! جای که به خاطر دیدن اش یک روزه راه را طی کرده بودم. هیج چیز تغیر نکرده بود. همه چیز مثل خودش بود و هر کس جای خودش ، حتی صدای پدر خلیل مثل همیشه بلند بود. عمویم و....دویدند و مرا بدون آنکه امانم دهند بداخل بردند. از چهرهایشان معلوم بود که سخت نگرانم شده  بودند. امنیت هم در آن روزها خیلی خوب نبود. اجرستان جنگ بود. زود به پدرم زنگ زدم . انگار آنها هم منتظر زنگم  بودند. ابتدا خیلی بلند حرف زد که چرا در راه با آنها در تماس نشده ام و...اما خیلی زود آرام شد و با آرامش تمام احوالم را پرسید و بعد مادر و دگروال عمویم و حاجی و...همه احوال ام را پرسیدند. به نظر می رسید که  خیلی ناراحت شان کرده بودم . به هر صورت شب شد و همه خوابیدند. اما من به یاد شبهای به یاد ماندنی که آنروز فقط خاطره اش در دلم زنده بود و هیج وقت فراموش شان  نکرده بودم، از خانه بیرون شدم  و تا نیمی شب قدم می زدم. صبح که شد چای صبح را صرف کردیم و من به دید و بازدید اقارب نزدیک با عمویم رفتیم. از دیدن آنها همان شور و شوق قدیمی در دلم جوش می زد. از رفیقهای قدیم کسی در قریه نمانده بود. امان نبود که با یحیی کشتی بگیرد بچه دیگر تشویق شان کند کف بزند. حتی عارف هم نبود که موترش را به یک مهمانی به محبوب بفروشد و محبوب هم همه را مهمان کند و شیر برنج کند. طالب حسین، عقیل، علی سینا  و ... که زمانی اطفال بیش نبودند، امروز جوانهای زبردست شده بودند.چند باری که با زردگیل مسابقه والیبال گرفته بودند با نتیجه خوبی برگشته بودند. قاضی و علی حسین به ترکیب تیم ملی فوتبال مکلی راه یافته بودند. وقتم کم بود و  کارهای زیادی باید انجام می شد. باید می رفتم زاولی ، سوکه و...اما روز اول به همین دید و بازدید اقارب نزدیگ سپری شد.  روز های بعدی باید بیشتر کار می کردم چون وقت ام خیلی کم بود. باید برمیگشتم.

زاولی

هنوز آ فتاب سر خیخوجگ را سرخ نکرده بود که از کوتل زردگ گذشتم. راهی درازی بود اما من درآن راه یک سال تمام رفت و آمد کرده بودم.  تمام خاطرات چهار سال قبل با تمام زیبایی اش دو باره در خاطرم زنده شده بود. ناوه سر سبز سبزدره چنان زیبا و دلنشین بود که چند باری موتورم را توقف داده و نفس عمیق کشیده بودم و احساس آرامش به من داده بود . خیلی دلم می خواست لحظات متواتر در کنار جویبارها به صدای شر شر آب گوشمی دادم. اما زاولی هم کمتر از سبزدره نبود با ید هرچه زودتر خودم را می رساندم. ساعت از 8 صبح کمی گذشه بود که سیمای زیبای زاولی چشم هایم را بادیدن اش روشن کرده بود. گذرگاه، دهن کچی مثل همیشه با انبوه از درختها همچنان پر خاطره پا برجا بود. جای که یک سال تمام لحظات ام را گذرانده بودم. زمانی از بودن در زوالی خسته شده بودم، اما آنوقت همه چیز فرق می کرد. خیلی دلم میخواست که در گنداب و سیاه بغل هم سیری داشته باشم اما چه کنم که محدودیت زمانی این فرصت را از من گرفته بود. ساعت از دوبعد ازظهر گذشته بود و من زولی را به قصد میرآدینه ترک کردم.