از مدت ها قبل مصمم بودم تا خاطرات پدرم را به قلم بیاروم، اما مشغولیت های روزگار این فرصت را همیشه از من می ربود. حالا به صورت جدی تصمیم گرفته ام تا آنجاییکه حافظه ام مرا یاری میکند به تحریر بیاورم. چون وقتی که در کنار پدرم بودم به نصایح و سرگذشت هایش می پرداخت و ما هم آرام نشسته به سخنانش گوش میدادیم.

وقتی به دوران کودکی ام فکر میکنم و از عدم مسئولیت ها و ذهن خالی از سیاست های روز که داشتیم برایم شوق زیستن میداد. در آن دوران نبود امکانات رفاهی و تکنالوژی های عصری زمینه را فراهم میساخت تا به قصه ها و سرگذشت های پدرم سراپا متوجه بوده و قهرمان سازی بکنم. در آن دوران فقط قهرمانم پدرم بود و همواره او را در بازی های کودکانه ام قهرمانم میساختم و در جنگ های انقلاب و دایه مدام که برای مان صحبت میکرد، از موفقیت هایش برایم تصویر سازی میکردم. وقتی کارتوز های برنجی را کنار هم می چیدم به برادران خوردم امان الله و روح الله بر سر انتخاب قهرمان گاهی دعوای مان بلند میشد ولی یک نقطه نظر مشترک میان ما بود که آنها نیز قهرمان شان پدرم بود. از همین رو کارتوز که بزرگ بود نام پدر را می نهادیم و در کنار آن از عساکر و کسانی که تحت فرمانش بود و رو در روی آن کارتوز های آهنی تنفگ کلاشنکوف قرار میدادیم و کارتوز های برنجی تفنگ چوب پوش را فاتح می ساختیم. بازی را طوری ادامه میدادیم که از قصه های پدرم در دوران جهاد در کنار شهید بوستانعلی مجاهد دوشادوش در حرکت بود. تصویرهای موفق آمیز آنها باعث میشد که داستان بازی ما به خوشی پایان بیابد. ولی حالا دیگر آن دوران کودکی نیست، حالا چند سال است که از پدرم دور ام، او در غزنی است و من در کابل و حالا دیگه باید آمادگی پدر شدن را بگیرم و حالا دیگه باید برای پسرم از خاطرات و سرنوشت هایم قصه کنم. نمیدانم پسرم خاطرات مرا بیاد خواهد نگهداشت یا نه؟ باید منتظر زمان بود.

گاهگاهی پدرم که از ما سر می زند و مدتی را کنار هم هستیم و خصوصا شب ها که از وظیفه به خانه بر میگردم کنار پدرم مییباشم. ولی حالا با سابق فرق میکند دیگر ما علاقه ای به شنیدن سرگذشت و خاطرات پدرم نداریم و اگر هم داریم داستان سریال های ترکی جذاب تر از آن است. چون با بازیگران زیبا و دلنشین با لباسهای نیمه برهنه همه فکر و ذکر مانرا باخود میبرد. احساس میکنیم که ما هم در جمع بازی گران سریالها هستیم. حالا ما قهرمان نمی سازیم قهرمان را داستان نویس فلم ساخته است و ما فقط دنبال کردن داستان هستیم و اینکه قهرمان چی میخواهد انجام بدهد بدست ما نیست.

همین مسایل باعث شده است که خاطرات پدرم را کم کمی نوشته کنم نمیدانم تا چی حد میتوانم آنرا بیاد بیاورم؟

خصوصیات پدرم با دیگر اقارب، دوستان و حتا در قریه ما کامل متفاوت است. شخصی قد بلند و لاغری و عکس های جوانی اش را که می بینیم قوی هیکل و تنومند بوده و آدم احساساتی است و به زودی تند میشود و اگر در همان وقت در مقابلش سخنی نگویی آرام میشود و اگر بگویی تند تر. پدرم در قبال ناموس، خانواده و منطقه بسیار حساس است و همواره تلاش میکند که اولا در فامیل و بعد در قریه و سطح کلانتر منطقه هیچ کم کاستی را نبیند. آدم پرتلاش و در کارهای دهقانی دست بالایی دارد. تا جاییکه بیاد دارم کارهای زمینداری اش هیچگاه از دیگران عقب نبوده است. آدم فدا کار و دیکتاتور است و اگر کسی به حرف اش گوش دهد خودش را مدیونش می سازد. وی از زمان جوانی در میان ریش سفیدان منطقه حضور داشته و همین امر باعث شده که بعنوان کلان قوم توری ( از اقوام میرآدینه) و نماینده میرآدینه به عنوان چهره مطرح در سطح مالستان به حساب بیاید. وی در مسایل منطقه با سیاست ماهرانه ای عمل میکند و گاهگاهی همان تند بودنش مانع از اجرایی اهدافش نیز میگردد. همیشه دوستان گفته اند: اگر کربلایی ملیک بخشو فقط خط خوان میبود امروز بعنوان ولسوال و یا در منصب های بلندی قرار میگرفت. وی شخصی مذهبی و در مسایل دینی و مذهبی از همه اولتر نقش خود را در جامعه ایفا کرده است. در مسایل قومی و منطقه ای بعنوان ریش سفید همواره از جانب حق طرفداری کرده و در این راه موفق هم بوده است. در دلش نسبت به ما محبت زیاد دارد ولی هیچگاهی به زبان آنرا جاری نکرده است. تلاش نموده مشقت های روزگار را به گردن بگیرد تا فامیل اش درنزد دیگران بعنوان کارگر یا کارنده و چوپان نگذارد. پدرم حالا در شهر غزنی است وی در آنجا در میان مردم منطقه قابل احترام میباشد و در مسایل های مختلف از وی درخواست حل و فصل میکند. وی صداقتی را که دارد باعث خشنودی مردم میگردد. در اینجا سعی میکنم تا از زبان شخص اول و آنچه را که بیاد می آورم درج نمایم.

رفتن به دایه

در سالهای که دوازده یا سیزده ساله بودم همانند بعضی بچه های قریه نزد پدرم درس میخواندم و در آن وقت رسم برآن بود که فقط در زمستان این زمینه میسر باشد و آن هم فقط خواندن قرآن. الف، ب، ت... را در سال قبل اش خوانده بودم. و در آن زمستان ای جی گی قرآن را میخواندم و چیزی نمانده بود که روان خوانی آنرا یاد بیگیرم. روزها می آمد و می گذشت و طبع شوخ که داشتم در بسا موارد باعث میشد که حرف های پدرم را گوش ندهم. پدرم قرآن خوان بود و او را ملا خطاب میکردند و در آن زمان آدمهای بسیار کمی یافت میشدند که قرآن یاد داشته باشند و خط بنویسند. مردم زیاد علاقمند درس نبودند و از میان بچه های قریه بسیار کم شوق خواندن درس را داشتند. بیشتر افراد قریه و حتا از قریه های پایین مکلی در آنجا جمع میشدند و تیر و کمان و همچنان بازی های شیغی و پرراک را باز ی میکردند. قریه مزار مکلی از جمله قریه های مکلی بود و اینکه اشخاص مثل پدرم ملا غلام حسن و کاکایم اوقی و شخصیت های ریش سفید منطقه قرار داشت و از سوی هم کسانی مثل عوض و غیره علاقمند زیاد به بازی بودند و همین امر باعث میشد که از قریه دیگر به آنجا حضور بیابند. یکی از شب ها که در مسجد نشسته بودیم عوض نزد من آمد و گفت: که فردا به دایه میروم. و بعد ادامه داد اگر شما همرایم بروید در وقت برگشتن کمان های ارچه را از دایه می آوریم. درخت ارچه در آنجا خیلی زیاد است و هر کس میتواند ببرد. می رویم و کمان های ارچه را می آوریم و در اینجا می فروشیم و یا کمان درست میکنیم که دیگران ندارد.

سخنان او چنان مرا شیفته ای رفتن ساخت که دوست داشتم همان لحظه حرکت کنیم. ولی شب بود و رفتیم به خانه های خود برای نان خوردن. فردایش اول صبح قرار که در پیش مسجد گذاشته بودیم حاضر شدم و او هم آمد و حرکت کردیم به طرف دایه. راه های پر از برف و مسافت بیش از حد مانع از شوق رسیدنم به دایه نشد. وقتی به آنجا رسیدیم عوض دوستان زیادی از پشتون ها داشت و هر کدام مهمانی میکردند و همراه وی به مدت بیست روز را در آنجا سپری کردیم. عوض دنبال کار های شخصی خودش بود و مرا بازی داده بود که زود بر میگردیم. متاسفانه کار از کار گذشته بود باید منتظر اتمام کار او میبودم. شب ها که در خانه های خان پشتون مهمان میشدیم عوض رو بطرفم میکرد و به دیگران نیز میگفت که وی خیلی غزل یاد دارد و مرا مجبور میکرد تا آهنگ هزاره گی را از حنجره ام سر دهم. یکی از شب ها که بیش از حد مرا واداشت که غزل بخوانم قهر ام آمد و در تاریکی شب بطرف بیرون حرکت کردم و گفتم که من میروم اگر تو میباشی باش!

به سرعت بطرف دروازه قلعه دویدم و دروازه را باز کردم و در تاریکی نا معلومی چند قدم رفتم. دیگران وارخطا شدند و از گزیدن سک های درنده شان در هراس بودند. من در کنجی دیواری نشستم و آنها با چراغهای شان دنبال من میگشتند تا اینکه ترس و وهم در دل شان زیاد شد و خودم را نشان دادم و از ایشان قول گرفتم که فردا باید عازم خانه شویم.

 فردایش درخت های ارچه را بریدیم و آنرا به پشت بستیم و بطرف خانه حرکت کردیم. در مسیر راه چوب های درخت ارچه چنان بر من سنگینی میکرد که از آمدنم پیشمان شده بودم و بردن آن بطرف خانه سخت تحت فشار بودم. بالاخره با مشقت های بسیار به خانه رسیدیم و در آنجا که پدرم و دیگر خانواده همه در سوگ من نشسته بودند خوشحال شدند و درختان ارچه را برای دیگران نیز دادم و کمان درست کردند و با صد شوق تمام به بازیهای شان ادامه دادند. روزی که من بطرف دایه حرکت کردم فقط مادرم مرا دیده بود که همراه عوض بودم و ندانسته بود که به کجا میروم و بعد از آن همه جا را سراغ گرفته بودند ولی از من خیری نبود. حدس آنها درست بودن که همراه عوض رفته ام. عوض به من گفته بود امروز می رویم و دو روز دیگر بر میگردیم. متاسفانه همه گفته هایش دروغ از آب در آمد. تقریبا بعد از یک ماه رسیدن به خانه درسهای که خوانده بودم فراموش ام شد و دیگر علاقه ای برای خواندن نداشتم و همان مسئله باعث شد که دیگر مکتب را ترک گویم و کمان زنی را پیشه کنم. کمان بازی میکردم و خوب هم نشانه می زدم و در میان بزرگان نام ام آشنا بود، گرچند که خورد بودم. تنها چیزی که دیگر زمینه اش برایم میسر نشد و یا خوی تند ام باعث شد همان بود که قرآن نیاموزم و خط خوان نشوم. تا به امروز حیف آنرا میخورم.

ح. مــــهریار