ٱمدن طالبان

نام گروه طالبان را از رادیو ها شنیده بودم و همه مردم از عدالت شان سخن میگفتند. کسانی بودند آن هم از جمع ملا ها که قبضه مردم در دست شان بود. از طالبان به نیکویی یاد میکردند. هر روز از پیروزی های آنان به گوش مان می رسید. در مکتب معلمین و شاگردان دلسردی نشان میدادند. تا اینکه طالبان شهر غزنی را هم تصرف کردند و مناطقه هزاره جات بخصوص ولسوالی مالستان در محاصره اقتصادی قرار گرفتند. مردم به سختی لقمه ای نان را پیدا میکردند و روز شانرا سپری. یک بوجی آرد چهاره سیره که در روز های پیش از آن شش هفت لک افغانی بود در ایام محاصره اقتصادی طالبان به هجده تا بیست و سه لک رسیده بود. حتی در بسیار جا ها همان هم یافت نمیشد. مردم میگفتند که در جاغوری سه خانه یکجا شده و یک بوجی آرد را خریده اند و با آن گذران زندگی میکنند. در اطراف شهر غزنی چشم دید مردمان که صحبت میکردند، حتی زنی مقدار رخت را به گرد شکم اش پیچانده بود میخواست این طرف انتقال بدهد. وقتی طالبان تلاشی کرد آنرا دید. آنگاه از یک سر رخت گرفته بوده و به طرف خود کش میکرده و زن در روی زمین زیر و رو میشد. همه چیز ها هذا القیاس! با شنیدن این سخنان وجود مان سخت تکان میخورد و از زندگی دیگر نا امید شده بودیم. جا دارد که از پدرم با تمام زحمت های که کشید و ما را نگذاشت احساس کم و کاستی و گرسنگی نمایم ابراز تشکر کنم. هر طوری بود همانند سالهای قبل احساس کمبودی در خوراک و پوشاک نمی کردیم. میرآدینه نسبت به سایر جاهای مالستان بهتر بود چون تعداد از مردم شبانه بطور قاچاق از دایه خوراکه باب خریداری میکردند. در آن سالهای قحطی خداوند برای مردم راهی دیگری را گشود که تعداد زیاد مردم از آن طریق امرار معیشت میکردند. چیزیکه در سالهای قبل کسی به آن ارزش قایل نبود علف و هرزه کوهی که هیچکس تصور کاریابی آنرا نداشتند. آن علف کوهی که ریشه های آن کار آمد بود بنام ایرلنگ یاد میشد. یکی از روز ها همراه با سلطان علی که از لحاظ فامیل باهم نزدیک بودیم عزم سفر به طرف دهن بوم را کردیم. مردم دهن بوم قیودات را وضع کرده بود که غیر از خود آنها کسی دیگر حق استفاده از ایرلنگ را نداشتند. ما بنا بر اینکه عمه مان در آنجا هست و آنها نمیتوانند استفاده کنند رفتیم. اول صبح بود بایسکیل های مانرا در خانه کربلای خداداد شوهر عمه مان میشد گذاشتیم. و خود مان چپچور و بوجی را به پشت گرفته به سمت کوه حرکت کردیم. در راه باکسی سر نخوردیم. تا اینکه در بغله کوه رسیدیم جای بود که خود دهن بومی ها از آن استفاده نمی کردند و آنها زن و مرد با مرکب هایشان در جاهای که ایرلنگ وافر داشت رفته بودند. می کندیم و در داخل بوجی می انداختیم. نزدیک به پور شدن بود که سرو صدای از پایین کوه به گوش رسید. دو زن بود و تعداد دیگر زن و کودک و مرد ها از دنبال آن. وقتی فهمیدیم هدف آنها چیست به سمت قله کوه در حرکت شدیم. به هر طرف که دویدیم راهی به سر قله نداشت. آخر به سخت ترین حالت به سر قله رسیدیم و در آنجا متوجه شدیم که نوروز، محمد جمعه، علی رضا و تعداد دیگر از بچه های قریه مان آنجاست. آنها را نیز با خبر کردیم. من و سلطان از همانجا دویدیم به سمت خانه کربلای خداداد. بچه های دیگر از راه دیگر رفتند و زنان دست شان نمی رسید. ما مجبور بودیم که بایسکیل مانرا بیگیریم. وقتی به خانه کربلای رسیدیم بایسکیل سلطان پنچر شده بود. تا آنرا باد دادیم زنان رسیدند و غال مغال را به عمه مان کردند و ما زود در حرکت شدیم. سلطان از میان کشت زار های که بغله کوه را احتوا کرده بود حرکت کرد و یک زن به دنبال اش. من از راه دیگر که راه گوسفندان بود حرکت کردم و بوجی سنگین باعث میشد که از سرعت ام بکاهد. در وسط راه بودم که یک دختر جوان از پشت بایسکیل ام کشید و نقش زمین شدم. هر قدر عذر کردم به گوش شان نرفت. مدام پافشاری میکردند که بوجی ام را با خود ببرند. باز هم همان دختر جوان رحمی بر دلش آمد و گفت که بایسکیل اش هم خراب شده کار نگیرید. آنها رفتند و یک نفس راحت کشیدم. بعد از چند دقیقه دوباره حرکت کردم. راهی را در پیش گرفتم که ازمیان قریه دهن بوم میگذشت. بی خیال و با احتیاط در حرکت بودم که سر و صدای کودکان گوشم را خراشید و میگفتند:" بگیرید که ایرلنگ ره موبره." متوجه شدم که از پشت بامها بالای سرم سنگ سرازیر میشد. خوشبختانه هیچ یک آن به من اصابت نکرد و به سرک اصلی رسیدم که از قریه دهن بود دور بود. خودم که به آنجا رسیدم همواره در فکر سلطان بودم که چی بلای بر سرش آورده باشد. چاره ای جز حرکت به سمت بازار را نداشتم. در همین فکر هابودم که صدای سلطان در گوشم رسید که:" او بچه امادی بخیر!" دیدم که به راستی سلطان است. گفتم:" ایرلنگ توره گرفتند؟" با خوشحالی گفت نه بابا. وقتی که او از میان کشت زاره ها حرکت کرده بود زود خودش را به سرک رسانده بوده و زنان که او را تعقیب میکرد نتوانسته بود که بگیرد. فقط پوسته ای را که در نزدیک مسجد بالای سرک درست کرده بود با خبر ساخته بودند. تا آنها از مسجد بیرون شده بودند سلطان با بایسکیل خودش تیر کرده و از چشم آنها پنهان شده بود. یکروز در بازار بودیم که مردم میگفتند مالستان و جاغوری به طالبان تسلیم شده اند. این واقعه از وقت پیش آمد که بامیان نیز سقوط کرده بود. روز که قرار بود والی به مالستان بیاد همه مردم به استقبال اش به بازار کهنه سرازیر شده بودند. شاگردان مکتب صف بسته بودند و مردم در اطراف آن به احترام خاص ایستاده بودند. وقتی در اول بازار والی از موترش پایین شد ما که نمی شناختیم و همه تصور میکردند که همان لنگی کلان اش باید والی باشد. بادی گارد هایش بچه ها جوان بودند که تازه ریش و بروت کشیده بودند. نمیدانم عمداً یا اینکه از اثر خاکباد راه تمام وجود شان زیر خاک بود فکر میکردی که آسیاب بان باشد. مراسم با شان و شکوت خاص برگزار شد و به نماینده گی مردم آقای توکلی سخنرانی کرد و آمدن طالبان را خوش آمدید گفت. و والی که فارسی را خوب بلد نبود با جملات که مفهوم آن از تحویل دادن اسلحه بود و سر پچی از آن جزای سنگین مردم را فهماند. همان بود که مردم برای تحویل دادن اسلحه شان یکی بر دیگری پیشی میگرفتند. کسانی بودند که از داشتن اسلحه کسی بو نمی برد ولی آوردند با شوق تمام تحویل دادند. بعد از آن وقتی وارد بازار می شدیم باید کلاه به سر می داشتیم والا بهانه ای بود برای امر بمعروف طالبان. یکروز مثل روز های دیگر نزدیک به بازار کلاه ام را به سر گذاشتم و وارد بازار شدم. همه جا مات و مبهوت بودند که گوی کسی گذری به آنجا ندارد. تا خواستم اصل ماجرا را بدانم یک طالب که چوب به دستش و تفنگ به شانه اش بود صدایم کرد:" ای هلکی دلته راشه!" مفهوم گپ را گرفتم وقتی آن طرف رفتم دیدم که دو موتر کاماز ایستاد است و داخل آن جوانان که اکثر شان را می شناختم، طالب با چوب اش مرا هدایت داد که در موتر بالا شوم. کاماز ها حرکت کرد بسوی گودال. من که از خانه برای خرج مهمانان رفته بودم خیلی سخت بود که مهمان در خانه و من ولو (کار اجباری) طالبان. معلوم نبود که تا چی موقع روز را باید کار میکردیم؟ صد دل را یک دل کرده وقتی در منطقه شینیه رسیدم خفکی از موتر پایین شدم. همه متوجه بودند بجز طالب که در پیش بادی کاماز ایستاده بود. زود خودم را داخل درخت ها پنهان کردم. آنها رفتند بدون آنکه از من خبر شوند، شاید هم خبر شدند اهمیت ندادند. میدانستم اگر گیر مان می آورد در زیر زدن چوب جان را به جانان باید می سپردم. به گفته طالبان من که جرم را مرتکب شده بودم و آن بد بخت های که هم موتر های قیمت بهای شانرا میگرفتند و هم در جای که برای همه بازاریان نمایان بود چوب زده میشدند و گریه هایشان دل هر انسان را به درد می آورد. فقط به جرم آنکه این موتر های لوکس را از کجا کرده ای؟ علاقه مکتب رفتن را هم از من گرفته بود هر وقت بر سر زبانها بود که طالبان کسانی که از سن 15 به بالا باشند جلب میکنند و به سمت شمال به جنگ می فرستند. این دغدغه زننده تر از همه چیز بود که در مقابل برادرت ایستاد شوی و یکدیگر را بزنی که کشته شود. از دیگران می شنیدم که در صنف های پاینتر از ما طالبان پسران شانرا شامل مکتب کرده اند و هر یک آنها حکومت خود را دارد. کسی جرئت ندارد که بینی خود بالا بکشد. همه مجبور اند که لنگی را به سر بپیچند و در غیر آن مکتب بی مکتب.