صنف ششم و هفتم

صنف ششم بودیم در آن دوران که مکتب نیمه کاره ما به تپه قارو وجود داشت خوبیت اش در این بود که از وضعیت اسف بار دکان های بدون دروازه خلاص شده بودیم. ولی در آنجا هم میز و چوکی وجود نداشت که هیچ، حتا در و پنجره ای هم نداشت. بهر صورت معلمان دستور دادند که هر شاگرد باید نیم بوجی ریگ را بیاورند و در صنف های شان بی اندازند تا از شر خاکباد ها در امان بمانند. همین بود که هر کدام از پایین تپه قارو به فاصله نیم کیلو متر بوجی های ریگ را پشت کرده به مکتب انتقال می دادیم. مدتی را بالای ریگ ها نشستیم و درس می خواندیم و معلمان هم همان سیاست دیکتاتوری که خود شان پرورش یافته بودند بر ما اعمال میکرد. هر کدام از شاگردان که وظیفه خانگی انجام نمی دادند یا در مکتب نمی آمدند ویا کف دست اش را از اول صبح باید چرب کرده به مکتب می آمدند. در آنزمان برنده کسی بود که از ضربه چوب معلمان گریه نکند. در آن میان یک نفر از همسایه ها که نامش یادم نیست چنان کف دستش را محکم کرده بود که هر استادی تمام چوب هایش شکسته میشد او آخ هم نمیگفت. از همین لحاظ بچه های زردگیل که با ایشان هم قریه بودند لقب نرگاو را به وی داده بودند. او حاضر بود صدها چوب بر کف دستش بزند و کار خانگی را انجام ندهد. من هم فکر میکردم که خوشبخت ترین آدمها همین نرگاو است. همیشه در فکر آن بودیم که چگونه بتوان دستان مانرا محکم کنیم که در هنگام زدن معلمان گریه مان نیاید. اینکه وظیفه خانگی مانرا انجام بدهیم از یاد برده بودیم.

یکروز در کناره های صنف نشسته بودیم. ریگ های که قبلا در صنف آورده بودیم پراگنده شده بود و برای سپری کردن روز های خود، هر کدام سنگ های برای نشستن آورده بودیم. هر کدام میگفتند و می خندیدیم که ناگهان دروازه نیمه شکسته صنف باز شد و معلم اسحاق پرسید که ساعت درسی تان چی است؟ در همین اثنا نمی دانم که کدام یک از شاگردان دانه ریگ را بسوی دروازه پرتاب کرد. پرتاب آن ریگ تصادفا با باز کردن دروازه صنف همگام شد. معلم اسحاق فکر کرد که بچه ها مرا نشخند زده و مرا با ریک زده است. از همین رو حرفش نیمه تمام ماند و دوباره برگشت. دقیقه ای نگذشته بود که با چوب کلفت برگشت. من خیالم راحت بود که نزده ام و جزای هم نخواهم دید. معلم اسحاق چند بار پرسید که شخص که ریک را زده است نشان بدهید. ولی هیچ یک از شاگردان یا مثل من نمیدانست یا نشان ندادند. از هیمن رو از یکطرف زدن را شروع کرد. هیچ کس جرئت تکان خوردن را نداشت به هر پیمانه ای که معلم میخواست می زد. گریه ها و هق هق صدای شاگردان فضای صنف را پر کرده بود. همانند یک روز مصیبت بار بود که که تصورش را هم نمیکردیم. این زدن و بزن ادامه داشت. حتا آصیف پسرش هم از این زدن در امان نماند. بعد از آصیف حدود سه نفر دیگر مانده به من بود. جانم از ضربات سنگین چوب به لرزه آمده بود. در همان اثنا بود که یکی صدا زد که عوض با ریک زد. ولی کار از کار گذشته بود دیگر دردی را دوا نمیکرد. بسیار خشمگین شدیم که چرا از اول این حرف را نگفت. باز هم تاثیر خود را داشت. بعد از آن ضربات چوب معلم اسحاق کمتر شد. نمیدانم  خسته شده بود یا اینکه با خبر شدن از آن رحمی بر دل اش آمد. وقتی نوبت به من رسید کوشش میکردم که سرم را پنهان کنم دیگر جایم اصابت کرد هم کدام اشکال ندارد. بسیار درد داشت گریه مرا هم بدر آورد. صنف یکسره با گریه های سوز ناک همراه بود. اگر کسی از آن نزدیکی ها میگذشت، حتما با شنیدن آن سرش برای غم شریکی مان تکان میداد. زدن تمام شاگردان تمام شد و معلم از صنف بیرون. بعد از معلم وقتی به طرف همدیگر نگاه میکردیم ناخود آگاه گریه های مان بیشتر و بیشتر شده میرفت نمیدانم که چند دقیقه را گریه کردیم؟ ولی این یادم هست، وقتی گریه یک نفر تمام میشد بسوی نفر دیگر میدید بازهم گریه اش می آمد. جالب تر از همه آنکه وقتی نفر آخری را با چوب میزد در همین اثنا صدای از او بیرون شد که به گوش همه رسید. شاید معلم هم از همین رو خنده اش را گرفته نتوانست و زود از صنف بیرون شد. از این لحاظ وقتی بطرف او می دیدیم خنده مان میگرفت. وقتی به درد های سوز ناک خود مان متوجه میشدیم گریه مان میگرفت. گریه های خنده دار وجود مانرا به تپش می آورد.

وقتی صنف هفتم شدیم دو صنف را که نظر به کم شدن شاگردان ایجاب یک صنف را می کردند، یکجا کردند. دو صنف شش که قبلا وجود تضاد های را نیز به همراه داشت. چون صنف که ما در آن بودیم بچه های آرام و ساکت بودند. کمتر کسی یافت میشد که شوخی و بی نظمی نماید. از همین رو ما علاقه نداشتیم که با صنف دیگر یکجا شویم. بهر صورت روز های درسی سپری میشد. یک روز وقتی که خواستم بالای تکه کوچک که داشتم بنشینم یکی از همصنفی هایم که از صنف دیگر آمده بود آنرا بطرف خود کشید و با آن تخته را پاک کرد و به رویم زد. این عمل مرا سخت عصبانی کرد و با او به دعوا برخواستم. او از نظر سن و قد دو برابر من کلان بود وقتی میخواستم سیلی به او بزنم دستم نرسید و در جایش سیلی او را خوردم. قهر ام بیشتر شد و به جانش حمله کردم در این اثنی علی حسین بهترین و صمیمی ترین دوست ام به کمک ام بر خواست و مرا از شر زدن بیشتر او نجاتم داد.

روز دیگر وقتی در صنف نشسته بودیم و معلم اخلاقی سال اول بود که ما را درس میداد، در حین درس دادن اش محمد آصیف و یکی دیگر از همصنفی هایم کمی خندید. همان نبود بلا بود برایشان. معلم اخلاقی چوبش را از اداره مکتب آورد چنان زد هر دو را که حتی ما را گریه گرفته بود. آنگاه  فهمیدیم که باید در ساعت استاد اخلاقی بی ادبی را کنار بگذاریم و متوجه درس باشیم.