خاطرات مهریار 7
شامل شدن دوباره به مکتب
در دوره دولت موقت به صنف ده هم خواستم شامل شوم، ولی مشکل بودن درس ها باعث شد که صنف نهم را ترجیح بدهم. در صنف نهم همه بیگانه بودند بجز دو و سه نفر دیگر که مثل من از ایران برگشته بودند. روز ها میگذشت و مغز ما از سیمان و سنگ های ایران پور شده بود. از درسها به آسانی سر در نمی آوردیم. خصوصا انگلیسی برایم سختی میکرد. یکی از هم صنفی هایم که همیشه در گوشه یی می نشست با چهره زیبا و خلق نیک که داشت باعث شد ارتباط درسی برقرار کنیم. او کم و بیش انگلیسی را در کابل کورس خوانده بود و برایم رهنمایی میکرد. از رهنمایی و همکاری او مرا چنان شیفته خودش ساخت که بعنوان بهترین دوست در طول عمرم بحساب می آورم. چوکی و یا فرش در صنف ها نبود همه بالای سنگ ها در کنج و کنار صنف می نشستند. یکروز وقتی بطرف دهلیز رفتم دیدم که یک چوکی یک نفری در تحویل خانه مانده است. آنروز آنرا برداشتم و به صنف آوردم و با دوستم بالای آن می نشستیم، صمیمیت من هم باعث شد که او خودش را در جمع شاگردان که از منطقه خود شان نبود و سال اول بود که آمده بود احساس تنهایی نکند. استادان که برای درس می آمدند رویه شان کاملا تغیر کرده بودند آن سیاست های دیکتاتورانه که سالهای پیش داشتند وجود نداشت و چوب در دستان شان نمی دیدیم. کم کم احساس شوق خواندن دردلم زنده میشد و همواره تلاش میکردم که درس ام رابخوانم. در سالهای قبل شب امتحان را با نوشتن نقل ها صرف میکردم، ولی در دوره جدید خلاف آن همیشه درس می خواندم. درسهای که برایم مشکل بود با دوست صمیمی ام علی رضا سروش مرور می کردم تا اینکه امتحان چهار نیم ماه فرا رسید و در اثر سعی و تلاش ام در امتحان زیاد مشکل نداشتم. حتا به درجه هم آمدم. این مسئله برایم و دیگران مایه افتخار به حساب می آمد. درسها ادامه داشت و استادان هم با صمیمیت خاص برخورد می کردند. امتحان سالانه را با اندک تفاوت نمره چهار شدم. در زمستان راه کابل را برای سپری کردن کورس های زمستان به پیش گرفتم و در زمستان با مشکلات زیادی رو برو شدیم و چیز های را آموختیم. سال که صنف ده میشدیم دوستان مثل حنیف دانشیار که حال شخصیت کلان جامعه خود شده و تعدادی از همی صنفی هایش مصمم شدن که تمام مکاتیب مالستان را منسجم ساخته و نهاد فرهنگی را تشکیل نمایند. در یک برنامه که در مکتب زردک قرار بود برویم از جمله دوستان من هم شامل بودم. استاد اخلاقی که تلاش های پیگیرش در همه ابعاد اعم از درس و هماهنگی میان شاگردان و استادان از یادم نمی رود بعنوان کلان ما بود. وقتی در مکتب رفتیم سخنان آغاز شد و تعدادی از معلمین مکتب حضور داشتند و چند شاگرد دختر و پسر نیز بودند که ترانه معارف را خواندند که در دل ما ننشست. همین بود که استاد جوهر شاه اخلاقی به من و محمد جمعه یکی از هم صنفی هایم اشاره کرد که ترانه معارف را بطور درست بخوانیم. برای من اولین بار ام بود که ترانه میخواندم و جرئت که تصورم خودم نمیشد به نمایش گذاشتم. بعداً استاد اخلاقی از شاگردان سوال ذهنی را مطرح کرد که جواب اش لاینحل ماند.
روزی استاد اخلاق به شاگردان دستور داد که هر کس مقاله ای نوشته کند که یکی از روز ها مقاله ای را عنوانی مادر نوشتم و در صنف به خوانش گرفتم. از اینکه غریبانه نوشته بودم و خودم هم زیر تاثیر رفتم چیزی نمانده بود که گریه کنم. استاد اخلاق چند بار بعد از آن از مقاله ام یاد کرده و مورد تحسین قرار داد.
علی رضا سروش که حالا همانند من از رشته زبان و ادبیات فارغ گردیده است بهترین بهانه ای شده بود که هر روز به مکتب بروم. روز های شنبه که او از خانه اش می آمد چشمانم به دروازه صنف بود که چی وقت داخل میشود ولی بعضی از شنبه ها بنا بر مشکلات در خانه برایش پیش می آمد، نمیتوانست به مکتب بیاید. خانه آنها در شینه ده بود و بیشتر از یک ساعت راه موتور سایکل از میرآدینه فاصله دارد. وقتی فردایش می آمد او قصه میکرد که دیروز به سخت ترین حالت برایم گذشت خیلی دق شده بودم و از نرفتنم سخت پشیمان. با این حال هر دوی مان دوستان صمیمی بودیم که هر گز فراموش نخواهد شد. بعد ها محمد آصیف میرپور به جمع ما افزود شد ولی متاسفانه که سال بعد اش علی رضا به مکب شینه ده رفت و ما را تنها گذاشت. صنف ده هم با هیاهوی خود گذشت در صنف یازده بودیم که یک نفر را در صحن مکتب دیدیم و بچه ها شوخی میکردند که تازه از بین کارتن بیرون کرده. من آشنایی نداشتم ولی دیگران میگفتند که باچه شیخ عوض است. وقتی در صنف آمدیم او را هم در صنف مان معرفی کرد. هر کدام مان علاقه داشتیم که کنار مان بنشیند. او تنها کسی را که می شناخت از همی صنفی های قدیمی اش بود که کنارش نشست. نشستن کنار او فقط تا تفریح دوام یافت. بعد کنار من که چوکی خالی بود آمد و از من تقسیم اوقات را جویای احوال شد و مفصل برایش تعریف کردم، همان رفتارم باعث که رفیق رمز و رازم شود و همانند علی رضا و آصیف تکیه گاه خوبی برایم شود. آصیف میرپور آهنگ (ما چهار تا برادر...) را مدام زمزمه میکرد و با شوق و شادی خاص صنف یازده را به پایان رسانیدیم. وقتی در صنف کدام مسئله ای پیش می آمد حرف که یکی از ما می زدیم تمام هم صنفی ها قبول میکرد. زمستان وقتی برای کورس به کابل رفتیم مرا به عنوان نماینده تعیین کردن که یک هفته قبل از آنها باید می آمدم و حویلی میگرفتم. حرف آنها هم به زمین مانده نتوانستم با مشکلات زیاد از یک رهنمایی به دیگه رهنمایی بالاخره یک حویلی را گرایه گرفتم. حویلی بسیار کلان بود که در طی دو طبقه اعمار شده بود. اتاق های خالی را به کرایه دادیم که در آن میان چند نفر از دوستان مان که امتحان کانکور میدادند با قیمت کمتر از اتاق خودمان در اختیار شان گذاشتیم. در آن میان حسن شاه هم که سال قبل با آصیف دعوا کرده بودند و حتی کار شان به حوزه کشانیده شده بود. از این بابت آصیف از آمدن او راضی نبود ولی از سوی هم حسن شاه آب و نمک خوره مان بود و از دوستان نزدیک کاکایم. بالاخره رضایت آصیف را گرفتم و مدت یک ماه در آنجا بود و هر جمه وظیفه داشتم که از هر یک اتاق ها یکنفر را برای پاک کاری حویلی درخواست میکردم و حویلی را پاک میکردیم. در آن میان از اتاق حسن شاه کسی حاضر نمیشد و با هزاران طعنه و ... رو برو میشدم ولی تیر خوده می آوردم. از سوی هم یک اتاق دیگر را به بچه های که یک صنف از ما پایین بودند کرایه داده بودیم که کرایه شان عین کرایه که خود مان پرداخت میکردیم بود. آنها بی نظمی های زیاد را به راه می انداخت باعث اختلال در درس خواندن دیگران میشد. از همین رو لازم دانستم که از ایشان خواهش کنم که آرامش خود را حفظ کنند، ولی از آن میان یکی که حالا در مزار شریف حقوق می خواند با زبان زشت خواهش ام را پاسخ گفت. سخن ما از حد معمول گذشت و تمام بچه ها خبر شدند از جمله آصیف و اسحق علی از دوستانم زود خود شانرا رساندند و مانع گفتگو های مان شد و آصیف نیز اخطار را برایشان داد که متوجه حرکت های شان باشد.
وقتی صنف دوازده شدیم صمیمیت مان بیشتر و بیشتر شده می رفت. هر کدام تلاش میکردند که زیاد تر بی آموزند و در هر موارد بسیار آگاهانه و با هماهنگی رفتار میکردیم. یکروز که معلم عوض نیامده بود به اداره مکتب مراجعه کردیم که درس های مان عقب مانده و چندین ساعت درسی را استاد درس نداده است. آنها نیز با ما همنوا شد و گفت که شما چی تصمیم گرفته اید. ما گفتیم که در دکانش برای درس خواندن می رویم. معلم بختیاری تباشیر را به طرف مان گرفت و گفت که این هم تباشیر بروید و درس بخوانید. از همانجا همه مان بسوی بازار حرکت کردیم ولی دکان معلم عوض بسته بود و بعد در دکان یونوس یکی از هم صنفی هایم رفتیم و تصمیم گرفتیم که باید بصورت جدی عمل کنیم. همه موافقت کردند که استادان باید درس های شانرا به وجه احسن به پیش برند و در غیر آن شکایت خود را به مراجع بالا تر می رسانیم.
مسابقات فوتبال را میان صنف های مکتب میرآدینه راه اندازی کردند که در آن میان مدافع قهرمان به حساب می آمدیم. یکی از بازی های که با صنف نهم داشتیم در چمن آبدانه با جدیت تمام حاضر شدیم و اگر آن بازی رامی بردیم به فاینل راه می یافتیم. بازی سخت بود و یک گل را هم به ثمر رسانده بودیم. در نیمه دوم بخاطر حفظ گول زده دروازه بان نشستم. وقتی که توپ به نزدیک ام آمد آنرا با دستم در بغل گرفتم در همین اثنا خالق جاجی که حالا به خالق مالستانی معروف است ضربه ای محکم به دستم زد. وقتی توپ را رها کردم متوجه شدم که دستم را شکسته بود. مجبور شدم که بازی را ترک کنم. بعد از آن ما را هم گول زده بود و بازی هم مساوی به پایان رسیده بود.
تابستان که صنف دوازده بودیم معلمان را با هزار چال و نیرنگ راضی ساختیم که اجازه بدهند به کابل برویم و پیش کانکوری بخوانیم. بعد با تعدادی از همصنفان حرکت کردیم و در طول راه با شوخی ها همراه بود. از غزنی به کابل به کاستر سوار شدیم و در نصف راه تعدادی خواب بودند و تعدادی بیدار که سرو صدای بلند شد، تا موتر ایستاد شد حدود دو صد متر دور شدیم. متوجه شدم که بستره های که در بالای موتر بسته بودیم در بالای سرک شاهراه تیت و پراگنده شده است. دوباره برگشتیم و مقدار که در چشم دید داشت جمع کردیم و در بالای کاستر بستیم. در آن میان بستره غلام حسین کاملا مفقود شده بود که در میان آن لباسهایش نیز شامل بود. با موتروان دعوای مان بلند شد و تقاضای قیمت آنرا میکردیم. دعوا دامه داشت تا اینکه به کابل رسیدیم و در آنجا محمد خان ( مهدی) در کابل بود و او نیز آمد و جویای سرو صدای ما شد. وقتی یونوس برادرش:" آری بستره را با این غد پیچول گاب بسته بود و بستره غلام حسین...: وقتی از موضوع آگاهی یافت نزد موتروان رفت و مدام میگفت:" بپرداخت، بپرداخت..."
موتروان هم از خود دفاع میکرد و گفت:" او بیادر بستره راه خو خود شما بسته بودید مه که نبستم..."
وقتی از یونوس پرسیدم که او راست میگوید؟ سرش را به نشانه ای تایید تکان و گفت که خود یونوس بسته بوده است. از همانجا فهمیدم که مقصر خود ما هستیم. بالاخره موتروان را قانع ساختیم که بستره خواب اش را به غلام حسین بدهد. غلام حسین بستره خواب راگرفت و به هوتل رفتیم. شب که بستره را باز کردیم بوی تعفن دماغ مانرا خراشید و از باز کردن آن گذشتیم و دوباره بستره را به صاحب اش دادیم.
منبع: وبلاگ شخصی حیات الله مهریار