ترس پدر

وقتی به دستشویی وزارت رفتم، همکارانم را دیدم که دود سیگرت شانرا از کنج لبانش پف میکنند و با اشتیاق تمام چشمانش را باریک کرده از پشت آن نگاه میکنند. آنگاه در دلم گفتم، اگر ترس پدرم نمیبود شاید من هم در کنج همین تشناب دود میکردم و فضای پاک را آلوده. شاید حالا صد دشنام می شنیدم که هوای ناپاک دستشویی را آلوده تر از آن می ساختم که بودن برای انسان سخت تمام میشود. در همان اثنا شوق و علاقه سگریت کشیدن در ذهنم تداعی شد.
راستش ضرر ومفاد اش را نمیدانستم. فقط آنچه برای ما عیان بود همان نمود اش بود که دود میکردی و به هوا پوف میکردی. غلام رضا با چشمان خاکستری، اندام لاغر و لبان خندان، نسبتا از لحاظ جسمی به ما بزرگ تر بود، طریق درست کردن آنرا بلد بود. لیفی بوته را تار تار میکرد و کاغذ را دورش می پیچاند و گوگیرد را که از خانه دزدی کرده می آوردیم از جیب مان بیرون میکردیم و آنرا در میدادیم. اول غلام رضا یک نفس میکشید، وقتی گلونش سوزش میکرد و سرفه اش میگرفت، انگار که خیلی بدش بیاید به طرف محمد جمعه پیش میکرد و سرفه کنان میگفت:" بگیر نوبت از تویه."
جمعه که اندام کوچکتر ولی طبع شوخ داشت، یک نفس کش میکرد و زود از دهن اش بیرون پوف میکرد. باز نوبت من می رسید و من که نمیدانستم که چگونه باید بکشم، دودش به گلونم میرفت و سرفه ام میگرفت مثل غلام رضا، از چشمانم آب جاری میشد...
بعد ها که غلام رضا بلد شده بود به راحتی یک نفس کش میکرد و از گلونش رد میکرد و به شش هایش می رساند و میگفت که خیلی کیف دارد. با گفتن حرف های او خودم را خیلی تنبل احساس میکردم و هر قدر هم تلاش کردم، نتوانستم که دود اش را از گلونم رد کنم و بعد مثل غلام رضا دهنم را بطرف هوا بگیرم و دود اش را حلقه حلقه از دهنم خارج کنم. روزهای که غلام رضا نبود از خانه گوگیرد را دزدی میکردم و راهی همان قول کوچک آتی امیرشاه می رفتم و بعضی روز ها نوروز را هم خبر میکردم ولی علاقه داشتم که تنها بروم و این هنر را یاد بگیرم. درست کردن لیفی بوته و گذاشتن آن در داخل کاغذ و پیچاندن آن برایم خیلی مشکل بود، از همین رو حتا یک روز هم نتوانستم به راحتی مثل غلام رضا سیگار درست کنم و آنرا در بدهم. ترس پدرم که قضیه ای دیگر بود. مدام چشم ام بطرف خانه میماند که نکند پدرم از جریان سیگار درست کردنم با خبر شده باشد. اگر مسئله درس میبود مشکلی نداشتم و هر روزه پاس خواندگی هایم پخته بود و آقای صادقی هم مرا میشناخت و هیچ از من پرسان نمیکرد، میدانست که خدا بیامرز آخوند کاکایم به درسهایم متوجه است و به علاوه آن ذهن من برای یادگیری درس عالی بود و هر بار که پرسیده بود به خوبی جواب گفته بودم. ولی شرم ام وقتی به پرده چشمانم می آمد که سیگار کشیدن شروع میشد. خصوصا آنوقت های دختران را لب جوی میدیدیم و غلام رضا سیگرت را بطرف آنان پوف میکرد و دختران با تبسمی دود سیگار را تعقیب میکردند.
یکروز مثل همیشه چشم انتظار نوروز و محمد جمعه بودم که سنگ های مقبول مثل موتر را از سای سیا تیر آورده بودیم باهم موتر، موتر بازی کنیم که غلام رضا با چهره خندان و اندام باریک اش دست در جیب کنارم سبز شد. وی گفت:" خوب شد حیات که تو ره پیدا کدوم. ممجوما و نوروز ره خبر کو که امروز یک چیزی اوردوم که توبالی ندیده ای."
خیلی تعجب کردم که این کار غلام رضا چی بوده میتواند؟ یک بار در ذهنم تداعی شد و پرسیدم:" گصوبا بازار رفته بودی، حتما از بازار کدم چیزی اوردی؟"
به جرات گفت:" اری، آلی زود شو که ده قول آتی امیرشاه بوریم."
من که از خوشحال بال در آورده بودم به یک پلک زدن دم دروازه ممجوما رسیدم و بعد نوروز را هم گرفته رفتیم به قول آتی امیرشاه.
درهنگام رفتن به آنجا خیلی از حرف ها در ذهنم رسید که نکنه ما را با دادن ساجق غافلگیر مان کند؟ یا کلچه آورده که همیشه خواب آنرا می بینیم؟ هر چی فکر کردم هر کدام آن برایم مسرت آور بود که برایم مان میداد. عادت داشتیم که در هنگام راه رفتن نوحه ای که غریبیار در روزهای محرم میخواند را زمزمه کنیم. وقتی یکی مان شروع میکردیم همه مان همصدا شده و بصورت بلند آنرا اجرا میکردیم. در میان ما تنها نوروز بود که علاقه وافر به خواندن نوحه داشت و اکثر مواقع سر آغاز آنرا ما میکردیم ولی ادامه آن را به نوروز میگذاشتیم. نوروز در آن زمان کمی کم جرئت بود ولی در خواندن نوحه و دکلمه آن هیچ ترسی در چشمانش دیده نمیشد. فقط غلام رضا بود که درس برایش مثل کوه سنگینی میکرد.
غلام رضا گوگیرد را از جیبش بیرون آورد از همان اول فهمیدم که مثل همیشه دود تلخ لیفی بوته را در میدهند و اینکار بخاطری میکنند که من بلد نیستم و میخواهند به من بخندند. بعد از جیب دیگرش یک کارتن خورد را کشید و از میان آن یک دانه سیگار را در آورد که قبلا فقط در دست زوار های میدیدم که از ایران برگشته بودند و در هر جای که دختران و یا بیرو بار بود از جیب شان بیرون می کشید و دود اش را به طرف دختر ها پف میکردند. غلام رضا با شوق تمام گفت:" بچی شی امروز از بازار سیگار اصلی اش را آوردم بایید بزنیم که کیف کند."
بعد یک دو دود کشید و پشت اش را به کلوله سنگی تکیه داد و دود اش را حلقه حلقه از گلونش به هوا پف کرد. نوبت دوم به من بود. وقتی کشیدم دود به مستقیم به سینه ام داخل شد و سرفه ام گرفت و مثل همیشه از چشمانم آب جاری شد. غلام رضا قاه قاه خنده اش گرفت و نوروز و محمد جمعه بخاطر غلام رضا خنده ای مصنوعی کردند. در اخیر تصمیم برآن شد که دیگر به من تا یاد نگرفتنم سیگرت ندهند. نمیدانستن که از ترس پدرم نمیتوانم به گوشه ای خانه تمرین کنم. پدرم گفته بود:" اگر کدام شوم بینگیرنوم که سیگار یا نصوار میکشه بخدا که دو شخ برابر مونوم."
نمیدانم همان ترس پدرم بود یا عدم درایت خودم که هرگز نتواستم یاد بیگیرم.
بعد ها غلام رضا، نوروز و محمد جمعه همیشه با هم به مکتب می رفتیم و باهم بر میگشتیم و سیگار کشیدن فراموش مان شد. از روزی که در صنف اول شامل شدیم تا صنف چهار و پنج غلام رضا هم همرای مان بود و بعد از همدیگر جدا شدیم. بعضی مان ناکام شدیم و بعضی مان در صنف دیگر رفتیم. نوروز ذوق وعلاقه ای که به نقاشی و خطاطی داشت مصروف آن شد و بعد از فراغت صنف دوازده مکتب، آنرا ادامه داد و انستیتیوت ها موسیقی را سپری کرد و از آن طریق راهی برایش باز کرد. امروز هنرمند شده و زحمات اش در طول زندگی کم کم به نتیجه می رسد. کنسرت هایش و هنرنمایی هایش جلب توجه برای دیگران شده. در مراسم ها خوشی دوستان حضور فعال دارد و چند لحظه ای دل آدم ها را شاد میکند و فارغ از مشکلات روزگار.
محمد جمعه هم از دوازده فارغ شد و راهی شهر هرات، دیری نگذشت که علاقه اش از ادامه دانشگاه کمرنک شد. شاید فضای تنگ و تاریک و محیط بسته ای دانشگاه مانع ادامه تحصیل وی شد. وقتی خواستم احوال اش را بیگیرم صدایش را از ایران شنیدم. نمیدانم دوسالی آنجا بود یا بیشتر؟ و بعد خواستم به یاد خاطرات کودکی اش بی اندازم که صدایش از آن طرف آبهای دریا یعنی از بهشت بال دنیا ( استرالیا) شنیدم. او حالا خودش را به دنیای دیگر برده و استرالیایی شده. گاهگاهی از طریق دنیای مجازی انترنیت از کودکی های مان صحبت میکنیم. چنان می نماید که دیگر میخواهد آن خاطرات را دفن خاک نماید و از دنیایی جدید و با فرهنگ جدید خاطرات اش را از نو شروع نماید. با دنیای مدرن و عالمی از تکنالوژی زندگی اش را رونق دهد.
غلام رضا رفت به ایران سنگ کار ماهر و زبر دست شد و طرح های را پیاده میکند که مهندسین ایرانی از اجرایی آن عاجز است. او در همان سالهای قبل وقتی به وطن برگشت عروسی کرد و صاحب فرزند شد و کوله بار روزگار وی را مجبور ساخت دوباره به ایران برود و برگردد و همین شده کارش و سیگار که همیشه همرایش است. وقتی در ایران دیدم نصوار نیز به عادت اش افزود شده، خوش و خندان زندگی اش را به پیش می برد. وقتی صدای پسرش را از طریق تلفن می شنود روحیات اش تازه تر از دوران کودکی اش میشود. حالا به صورت عالی اش سیگرت را آموخته و بدون آن طاقت ندارد.
مرا هم روزگار کشاند به ایران و مدت دوسال مهمان داربست های فلزی آسمان خراش های تهران بودم، سنگ بالای سنگ میگذاشتم و دوغاب می ریختم و سیمان و ماسه را یکجا کرده در زمین پهن میکردم و سیرامیک را روی آن با پوک می کوبیدم و نقش ها و طرح های مهندسین را پیاده میکردم. تا اینکه روزنه ای گشوده شد و دوران سیاه طالبان از فضای وطن برچیده شد و دوباره مکتب را ادامه دادم و بعداز چند سالی از دانشگاه هم فارغ شدم و به چوکی ماموریت تکیه زده ام و گاه گاهی میتوانم از این دوستان دوران کودکی ام یادی بکنم. شاید از میان اینها تنها من ام که با هرسه شان ارتباط دارم و آنها هر کدام به گوشه این هستی در فکر روزگار اند. دیگر آن دوران کودکی نیست و دیگر آنان هم نیست که دور هم جمع شویم و طریق کشیدن سیگرت را بیاموزیم. دیگر آن ترس و هراس پدرم در ذهنم نیست که مرا از کشیدن سیگرت منع کند. حالا درک میکنم که دنیای بود که هر لحظه آن درسی برای امروز ام، که بتوانم برای دیگران آنرا منتقل کنم. دیگر آنروز نیست که صف درست کرده و نوحه خوانده با کفش های مان زنجیر بزنیم. دیگر آن دود سیگرت نیست که گلونم را تلخ کند و از چشمانم آب جاری شود. حالا فقط دوری آنان و خاطرات اش آب را از چشمانم جاری میکند.