خاطرات در حقیقت رفتن به گذشته ها است که انسان در لابلای سپری کردن زندگی با مشقت ها و مهر ونوازش های را پشت سر گذاشته است. شاید رفتن به گذشته درس عبرت باشد که خلاهای آن دوران را پر کند. پرداختن به موضوعات مختلف و بررسی جنبه های مختلف آن انسان را رهنمون می سازد که چگونه بتوان پلان درست و جامع را برای آینده خود بسازد. خاطرات مجموع از سمبول های زندگی است که در پرتو آن میتوان چگونه زیستن را آموخت و از سوی هم خط رسای برای دیگران نیز به شمار می‌ آید. از این رو است شخصیت های که زندگی شان پر خم و پیج های به همراه بوده است یک راهکار جامع برای دیگران می باشد. وقتی به خاطرات ام بر می گردم بسیار از نواقص های عینی که در آن زمان حس نمی کردم بر می خورم که خود مایه ای برای رهنمون ام از نارسایی های روز گار می باشد. همیشه سعی می ورزم که نکته های قابل توجه زندگی ام را بیشتر بر آن غور نموده و خلا های که منجر به شکست ام شده است با دید عبرت گونه از آن سر بدر می آورم. لازم است که هر انسان کمی زحمت به خرج بدهد و جریان چندین سال زندگی اش را به تصویر بکشد و خلا ها و نواقص روز گار را دیگران نیز بتوانند به آسانی به آن فایق آیند.

شکستن دست

روز ها پی هم می آمد و یکی پشت دیگر سپری میشد بدون آنکه متوجه آن بوده باشم که عمرم کوتاه شده می رود. فقط در فکر آن بودیم که هر چی زود تر شب ها روز شود و به بازی های کودکانه ام ادامه بدهم. یک روز اول صبح وقتی از خواب بلند شدم شور و هیاهوی همراه با خوشحالی در چهره برادرانم و پسران کاکایم خوانده میشد. وقتی دلیل آنر فهمیدم خودم هم خوشحال شدم بدون آنکه از سود و نقص آن چیزی را احساس کنم. همینکه چای صبح نوش جان شد همه کالاهای جدید خود را پوشیدند و و شاید اولین بار بود که عکس های رنگی میگرفتند. خیلی علاقه داشتم که در کنار هر یک آنها ایستاد شوم و عکس بگیرم، ولی شرم و کم جرئتی ام مانع از این کار میشد. برادر خوردم امان الله یک ماه میشد که راه رفتن را بلد شده بود بسیار جسور و شوخ بود. هرکسی که میخواست عکس بگیرد او خودش می رساند ولو اینکه با گریه همره می بود. عکس گرفتن تمام شد و خاطرات اش هنوز در دلم زند است.

در همان سن بودم و روزی همراه با سایر کودکان مشغول بازی، که ناگهان از سر دیوار که پایین آن پشت بام خانه قدیمی مان بود افتیدم. بعد از چند ساعت که به هوش آمدم فقط همان یادم بود که به عقب می رفتم و بدون آنکه متوجه دیوار باشم. از گوشم خون می چکید و احساس درد را در پشت شانه هایم احساس میکردم. چهار طرف ام را اعضای خانواده گرفته بودند. شاید همه منتظر بودند که چی وقت به هوش می آیم. به گفته مادرم من یک پسر بچه عاجز بودم گریه نمی کردم و به بهانه های مختلف دیگران را اذیت نمی کردم. فقط نان ام را میخوردم و به بازیهای کودکانه ام  مشغول بوده ام. از همین رو مرا بسیار دوست داشتند. در خانه قدیمی ما که به پشت بام آن افتیده بودم یک همسایه ای زندگی میکرد که زن آن با مرض نا شناخته ای گرفتار بود و او یک پسر نسبت به ما کلانتر داشت. شوهرش می رفت و کار میکرد شب ها به خانه اش می آمد. من با خواهرانم و کودکان دیگر قریه به خانه اش می رفتیم و بازی میکردیم از اینکه آن زن پسر کوچک نداشت دوست داشت که چند لحظه ای با کودکان قریه سر گرم باشد. از همین رو برای مان کچالوی تندوری می پذید و مارا می داد و میخوردیم. همه روز این کار ما شده بود که باید سری به خانه مادر ظاهر دایزنگی می زدیم و او هم با پیشانی باز از ما پذیرایی میکرد.

روزی به پایین خانه نزدیک جوی ها رفته بودم و همرایم دختران و پسران دیگر هم بودند. وقتی از آنجا بر گشتیم باید از کنار خانه کهنه مان که راه باریک را با خانه مرحوم پدر ظاهر پسر کاکای پدرم بود باید می گذشتیم. پدر ظاهر به نگهداری گاو زیاد بسیار علاقمند بود از همین رو دو سه نرگاو را نگهداری میکرد. در بین گاو های او یک گاو کلان وجود داشت که او را خصی نکرده بود از همین رو عادت شاخ زدن را پیدا کرده بود. هر کس نا شناخته از کنارش می گذشت بطرف اش می دوید و او را شاخ می زد. اگر برابر میشد قیامت بود باید تکه تکه میشد. کودکان با ترس ولرز از کنارش گذشتند، وقتی نوبت به من رسید گاو جوانه با خبر شد و بطرف ام دوید قبل از آنکه او به من برسد من به زمین افتیدم، زمین در پیش چشمانم سیاه شد درد ناسزای به دستم احساس کردم. فکر کردم که گاو مرا تکه تکه میکند، دیگر نفهمیدم چی شد؟ بعد از چند دقیقه متوجه شدم که دستم بسیار درد میکند. دیگران نیز با خبر شدن و مرا به خانه بردند. خدا رحمتش کند آخوند کاکایم را که شخص نرم خو و ملایم بود. تخم مرغ را آورد و با نمک مخلوط کرد و بالای دستم مالید و با تکه ای پیجاند. میدانستم که تقصیر خودم نیست ولی پدرم بسیار قهر میشد هر لحظه در انتظار آن بودم که چی وقت پدرم آمده و مرا لت خواهد کرد؟ بی خبر از آنکه او هم احساس دارد و فرزند اش را دوست دارد. فردایش کاکایم عبدالحسین که حالا "دکرمن" شده است مرکب را پالان کرد و عازم زردک به پیش شکسته بند شدیم. در راه همواره می پرسید دست ات درد میکنه؟ من میگفتم نه!

تا اینکه به پیش شکسته بند رسیدیم و دست ام را تا وبالا کرد و هزار بهانه و گپ و گفتار که چرا زود نیاورده اید و حالا دستش ورم کرده از همین چیز ها، ولی من درد های که عمق دلم را به گریه می آورد تاقت میکردم، گریه نمی کردم. شکسته بند مقدار اجوره خود را گرفت و دوباره به خانه برگشتیم. دستم با دستمال به گردنم بسته بود. شب ها خواب راحت نداشتم. و با دست چپ ام به مشکلی غذا میخوردم. بعد از ده روز باز کردیم ولی دستم هنوز ورم داشت هر چی کوشش کردم به دهن ام نرسید. همه فهمیدند که شکسته بند درست به سر جایش نیاورده. به گفته شکسته بند هم بر آمده بود و هم شکسته بود! همین بود که اعصاب پدرم ناراحت شد و به کاکایم دکرمن دستور داد که هر چه زود به سوکه پیش ملا ابراهیم ببرد. فردایش بازهم مرکب را سوار شدم به قریه سوکه حرکت کردیم. نان ظهر را در خانه مامایم حاجی اوثوقی صرف کردیم. مرحوم بابه مادری ام و زن مامایم که دختر کاکایم میشود خیلی احساس تاثر کردند که چرا زود نیاورده اید شاید دوباره دستش شکسته شود. من منتظر درد های که از سر تا پایم را نیش می زد بودم. بعد از ظهر ملا ابراهیم آمد و دستم را تکان داد این و آن طرف کش کرد. بدون آنکه اعتنای به درد اش داشته باشد و گفت که خواهر زاده خوبه که ماهی همرای دنبه بسته کرده اید و گرنه باید سه روز دیگر منتظر می ماندیم تا نرم میشد.

بعد بدون آنکه رحمی در دلش وجود داشته باشد به فشار دادن دستم ادامه داد و گفت که مه ای رقم شکسته ها ره زیاد بسته کردم. از بس که درد داشت نزدیک بود که از هوش بروم. گریه ام فضای خانه را پر کرد. دختر کاکایم با دیدن این حالت زود خودش را از اتاق دور کرد و حتما او هم برایم گریه کرد. به گفته ملا ابراهیم باید دست که کج جوش کرده است دوباره شکسته میشد و از نو جا بجا میکرد که همین عمل را هم به دست من انجام داد. بعد مقدار تخم مرغ را مالید و با تکه بسته اش کرد. شب را آنجا بودیم و فردایش به طرف خانه آمدیم. دستم دردش کمی بهتر شده بود و از جور شدن اش باید چند روزی صبر میکردیم.

چند روزی گذشت و دستم را کم کم بسوی دهانم می آوردم ولی هنوز درد داشت و حس آرامی را از من ربوده بود. یک روز همهمه و سر و صدای در آغیل پیچید که فردا تعدادی از اهالی قریه با موتر پیش داکتر می روند. این داکتران در تپه مکنک بودند که با موتر های امروز دو و نیم الی سه ساعت راه دور بود. از موتر ها دقیقا یادم نیست که از چی کسی بود؟ بالاخره بهانه ای خوبی برای رفتنم یافت شد. در آن روزها که هر کس لایق سوار شدن موتر را نداشت و همه فکر موتر سواری را در سر می پرورانید چیزی بود غیر ممکن. به همین علت فردایش صبح وقت عازم مکنک شدیم و در آنجا یک هوتل دو طبقه ای بود که ظهر را در آنجا نان تیکی که برده بودیم صرف کردیم. یادم نیست که شب هم ماندیم یا خیر؟ ولی نیاز نشد که به داکتر بروم، چیزی که خودم می خواستم. بعد از آنکه از آنجا بر گشتیم به خانه. یک هفته نگذشت که دستم را باز کردند و قتی آنرا بطرف دهن ام می آوردم به سختی می رسید. خیلی ترسیدم نه تنها من بلکه همه خانواده از این حالت ام پریشان بودند. بعد از چند روز تمرین تقریبا به حالت اولی اش برگشت. فقط با تفاوت اینکه در کنج آرنج ام کمی استخوان برآمدگی داشت. درد دستم کم کم به فراموشی سپرده میشد که زمستان فرا رسید و برف و باری های پیاپی باعث شد که دیگر به بیرون از خانه بازی نکنیم. رفیقان نزدیک و هم سن و سالانم در یک روز آفتابی به پشت خانه مان جمع شده بودند و بازی های گرگ و باره را اجرا میکردیم. من خسته شده بودم و در سر زینه ای که پشت بام را به پیش خانه متصل میساخت نشسته بودم که نفس تازه بگیرم. ناگهان یکی از بچه دوید و مرا با شوخی هول داد. خودم را گرفته نتوانستم و به زیر بام افتیدم. فامیل که در خانه بودند با خبر شدند و مرا در خانه بردند. بازهم کمی بیهوش شده بودم و اما به شکرانه خدا کدام صدمه ای بر وجودم احساس نمیکردم.

1391/3/30 کابل