خاطرات مهریار 6
دوره مهاجرت
فضای میرآدینه کاملا طالبانی شده بود. هر کس تلاش میکرد که لنگی کلان را به سر بپیچاند و ریش های دراز را بماند تا طالبی معلوم شود. حوصله من هم به سر رسید بود. همیشه پافشاری داشتم که به ایران میروم. پدرم از رفتنم به ایران خیلی می ترسید. چون همواره از قصه های کسانی که اوردگاه سنگ سفید و تل سیاه را تجربه کرده بودند با خبر بود. وقتی جلب طالبان به سر زبانها می افتاد میگفت یک نفر جایی ( از نزدیکان) پیدا شود باز بورو. من که با دیدن عکس های زیبا و منظره های دل انگیز ایران به حیرت می افتادم مدام تلاش میکردم که بهانه ای برای رفتنم پیدا شود. از ملا هم فال گرفته بودند که مشکل نیست انشاالله. خرچ راه ما آماده شد. خالقداد برادر بزرگم مرا تا پاکستان همراهی میکرد. روز قبل از رفتن کتابچه ای صد برگه را دیدم که در آن از دست خط برادر دیگرم محمد آصف بود. وقت که او میخواست به ایران برود بطور یادگار نوشته بود که:" برادر از برادر دور باشد/ دلش چون خانه ای زنبور باشد.
نوشتم خط برای یادگاری/ نمیدانم در این دنیا بمانی یا نمانی؟)
با خواندن آن دلم برای برادرم عقده گرفت و به خود نیاوردم زود از خود دور کردم که مادرم در کنارم بود با خبر نشود. بعد من هم قلم را گرفتم و چند سطری در آن نوشتم که عنوانی همان یادگاری بود که راه پر مخاطره را در پیش گرفته بودم. فردا اول صبح طبق معمول مادرم تخم مرغ را پذیده بود و همراه با برادر بزرگم نوش جان کردیم و گوسفند را از سر تا دم اش دست کشیدم که نذری باشد که به سلامت بر گردم. از اونجا خدا حافظی کردیم و همه فامیل چشمان شان پر آب شده بود. پدرم با آنکه همیشه قهر میشد خوب میدانستم که گلونش را عقده گرفته است ولی تیر خوده می آورد که در پیش دیگران کم غیرت نمایان نشود. وقتی در کوتل دوره رسیدیم خستگی راه و خرابی آن از آمدنم پشیمان شدم. ولی دیگر راهی برای بازگشت نبود و غیرت آدم تقاضا نمیکرد که بر گردد. شب را در مسجد نزدیک کوتل قچغو ماندیم و فردایش بعد از نماز راهی سنگ ماشه شدیم. راه ها همه پر از برف بود تنها از سنگ ماشه به بعد راه موتر باز بود. تعداد ما که به هشت نفر می رسیدیم یک موتر جیپ را گرفتیم و به انگوری ما را رساند. از آنجا تا به قندهار که راها چشمان آدم را سفید می کرد با هزاران ترس و لرز که به جرم مسافرت به جنگ برده نشویم، رسیدیم. شب را قندهار بودیم و در هوتل که از شر پشه های نیش زن و قیدی جای اصلا خوابم نبرد. تا اینکه آذان گوشهای مانرا نوازش داد و بعد از نماز خواندن به سمت ویش در حرکت شدیم. وقتی به اده ویش رسیدیم برای اولین بارم بود که موتر تونس سوار میشدم. من و یکی دیگر از همسفرانم در چوکی عقب بودم که در کنار یک مرد ریش دراز و با کالای که بوی اش سرم را به درد آورده بود. به سخت ترین حالت به ویش رسیدیم و در آنجا قاچاقبران بودند که به هر یک مان قیمت می گذاشتن و گذشتاندن از مرض را پول میگرفتند. بالاخره بایکی از آنها حرکت کردیم. همه مانرا گفتند که باید روی تانرا بپچانید و مثل گوسفندان در داخل ریگشه جای مان کرد. وقتی نزدیک مرز رسیدیم، پولیس پاکستان با میله آهنی پرده موتر را بالا زد و گفت:" تول هزاره گان دی."
نمیدانم چقدر پول به آن داد و از مرض گذشتیم. او طرف مرض در موتر های مینی بس سوار شدیم حدود دو ساعت طول کشید تا سواری های آن پوره شدند. از شدت گرما بدن ما مثل که از زیر آب بیرون شده باشی تر شده بود. بعد از دو ساعت یکی از صاحبان موتر آمد و تمام بچه های که هم سن و سالم بودند به بالای موتر روان مان کرد و در آنجا فقط نشسته میشد و دریچه ای برای هوا وجود نداشت. همه مان اولین بار مان بود با چنین کاری رو بروشده بودیم، جرئت بلند شدن را نداشتیم. هر کدام شان می آمدن و ما را مثل گوسفندان حساب میکردند و نفر های خود را نشانی میکردند. آن هم با سخت ترین حالت گذشت تا که به نصف شب به کویته رسیدیم. یک شبانه روز در پاکستان ماندم تا عکس گرفتم و حمام و از این چیزها. بعد از یک شبانه روز قاچاقبر ایران را برادرم پیدا کرد و او ما را به تفتان انتقال داد. مدت چهار روز را در تفتان با گرما ترین روزها و شب ها و آب شور آن گذراندیم. تا اینکه قاچاقبر همراه با دیگر نفر هایش رسید و اول صبح قرار شد که بطرف مرز ایران برویم. از دور ما را نشان داد که چراغهای که بطور منظم کنار هم روشن اند مرز ایران است. بعد در دو تویوتا سوار مان کرد با سرعت بالا ما را تا آن نزدیکی های مرض رسانید. بیم آن می رفت که هر لحظه عساکر ایرانی فیر کند. سخنان کسانی که قبلا به ایران رفته بودند یه یادم می آمد و با تمام ترس ولرز راه را می پیمودیم. همه درد ها و رنجها، و مشکلات را که از پیاده رفتن دو شبانه روز و زندانی شدن آن در اوردوگاهای ایران شنیده بودم پذیرفته بودم. نزدیک خارتار از موتر پایین مان کرد و از پاره شده گی خارتار یک پشت دیگر به آن طرف رد میشدیم. او طرف مرز در همان لحظه تویوتاهای دیگر حاضر شدند و سریع به آن بالا شدیم. وقتی خواستیم حرکت کنیم عکسر ایران که در آنجا حضور داشت تفنگ اش را آماده فیر کرد. قاچاقبر زود پایین شد و مقدار پول را به آن داد. بعد حرکت کردیم اگر کسی خود را بلند میگرفت مطمئن بودم که باد او را به زمین می انداخت. تا اینکه به نزدیک یک پل رسیدیم و همه مانرا به آنجا پایین کرد. بعد نام های پاسپورت مانرا به خوانش گرفت و بازهم در موتر دیگر بالاشدیم و تا به زاهدان رسیدیم. از آنجا تا مشهد با پاسپورت عبور کردیم. در مشهد حدود چهار شبانه روز را ماندیم. آنچه را که در آرزویش بودیم، یعنی مشرف شدن در حرم امام رضا ع بود که زوار می شدیم. از مشهد تا به تهران توسط قطار درجه سه رفتیم. وقتی به تهران رسیدیم مرا نزد خسر بره برادرم بردند و او خدا بیامرز مرا به پیش برادرم رساند.
روز ها پی هم می آمد و میگذشت و کم کم یاد و خانواده از سرم دور میشد و همواره در فکر درست کردن دوغاب و ملاد بودم. یکی از روز ها که برادرم به خانه آمده بود و کار او به من و شریک او تعلق میگرفت مشغول کار بودیم. سالهای بود که آب تهران پرچوی داده میشد. به همین منظور باید مقدار آب ذخیره را میگرفتیم. وقتی طبقه چهارم رفتم که بشکه را برای آب بیاورم از پشت سرم یک پسر ایرانی آمد که پدر و کاکایش نیز در همان ساختمان کار میکرد. او نماند که بشکه را من ببرم. گپ های رد و بدل شد و من از خیرش گذشتم چون کشورش بود و پدرش آنجا بود و ...
وقتی بطرف زیرزمین میخواستم بروم در طبقه دوم سر راهم سبز شد که افغانی کثافت به داداش ام چی گیر دادی؟ سخت متحیر شدم خواستم از خود دفاع کنم که مجال آنرا نداد و بسویم حرکت کرد، من فرار را بهترین راه دانستم تا دیگران را در جریان بگذارم که حل مشکل شود. به هر سو که دویدم راهم را گرفته بود. بالاخره پدر همان بچه سیلی به صورت ام زد که گوشم کر شد. شنوایی اولی خود را از دست داد. وقتی دیگران آمدند کار از کار گذشته بود. چاره ای نداشتم جز آنکه تیر خوده می آوردم. چند روز به همین منوال گذشت، اول صبح روز جمعه بود میخواستیم که خستگی مانرا رفع کنیم، همان ایرانی دروازه را گشود دیگران در خواب بودند فکر کردم بازهم برای زدنم آمده اند. ولی چهره اش کاملا عوض شده بود. چشمان پر آب همراه با غم در چهره اش میشد. به پیش ام عذر کرد که او را ببخشم و میگفت که حالا درک میکنم که پسر خودم از من دور میشود و به سر بازی میرود. وقتی چشمان گریان او را دیدم رحمی به دلم آمد و گفتم درسته بخشیدم ولی همیشه متوجه باش!
روز های جمعه معمول بود که کار نکنیم و فوتبال بازی کنیم. تا خسته گای های کار و دق شدن در فراق خانواده را از خود دور کنیم. از همان رو یک زمین را در منطقه شهران تهران از هر طرف جمع می شدیم که تمام آنها را میرآدینه ها تشکیل می داد. در آنجا حدود هشت تیم بودیم کاب گذاشته بودیم و من بعنوان دروازه بان تیم خود مان بودم، روز ها بخوبی سپری میشد و خانه، پدر، مادر را کمتر نبود شانرا احساس میکردم. فکر میکردم که راه بازگشت دیگر وجود ندارد. خبر ها از پیشروی های پیاپی طالبان وقتل عام ها...
مثل همیشه راهی میدان فوتبال شدیم و آنروز تیم ما نیمه اول را تقریبا بازی کرده بود که از چهار طرف توسط پولیس محاصره شدیم. همه مانرا به وسط زمین جمع کردند و از میان مان حدود سی تا چهل نفر را بر گزید و به اتوبوس ها سوار کردند. در آن میان دو نفر از همی تیمی های ما که هر دو برادر هم بودند نیز شامل میشد. آنچه که قرار بود در ختم بازی جوایز برای برنده شده گان توزیع شود همه نقش بر آب شد و با دل های پر خون به اتاق مان برگشتیم و دیگران را به افغانستان رد مرز کردند.
از رسیدنم به ایران دو سال میگذشت و سنگ کاری های نما و کف را کار همه روزی ما شده بود. در اخبار می شیندیم که امریکا به افغانستان حمله کرده است، افغانستان از شر طالبان در امان شده و اولین بار بود که در منطقه مان تلفن رفته بود. بعد از چند سال دوری خوشحال بودیم که با فامیل هم صحبت می شویم. در ماه های اخیر سال که برادر بزرگم نیز به ایران آمده بود کدام رنجش نداشتم، کار ها را آنها سرو سامان میداد و من فقط کار میکردم. ولی بعد از آنکه افغانستان امنیت شد هر دو برادرم عازم افغانستان شدند. یک باره مسئولیت های سنگین کار بدوش من گذاشته شد و از اینکه خط خواندن و نوشتن را بدرستی میدانستم برایم غنیمت بود میتوانستم با مهندسان ایرانی جر وبحث نمایم تا از حق مان دفاع کنم. برادرم وقتی به خانه رسیدند چند ماهی گذشت و بعد برایشان زنگ زدم و احوال گرفتم. آنان گفتند که وضعیت بهتر شده میرود و تو میتوانی بر گردی و درس ات را ادامه بدهی. این سخن مثل برق در ذهنم دمید و مرا امیدوار ساخت که به وطن بر گردم. بعد از آن برادرم زنگ زد و گفت که با دوست عزیزم علی حسین که حالا انجینیر است و برای خود مردی شده است راهی افغانستان گردم. کار را که با حضرت برادر یازنه ام شریک گرفته بودیم او هم لطف کرد و از رفتنم به وطن موافقت کرد. همین بود که کار های را که انجام داده بودیم حساب کردیم و من همرای علی حسین به تحفه خریدن شروع کردیم. از تهران تا به مشهد با قطار درجه دو آمدیم و مشهد را دوباره از صدق دل زیارت کردیم و خدا را شکر کشیدیم که دوباره این زمینه را مساعد ساخت که خدمت امام برسیم و ادای احترام کنیم. از آنجا به هرات رسیدم به مجرد که از مرز عبور کردیم گرد و خاک از هر سو به فضا بر خواسته بود و گداهای عجیب غریب با اداهای خاص درخواست صدقه میکردند. موتروانان هر کدام به سوی خود می کشید که با ما برویم. بالاخره یک موتر سراچه را انتخاب کردیم و تا دو ساعت در سرک های خرابه به شهر هرات رسیدیم. شب را در آنجا با مسافرین دیگر که در راه باهم آشنا شه بودیم در اتاق تنک و تاریک گذراندیم. فردایش در راه دور و دراز تا به قندهار حرکت کردیم که در یک موتر سراچه هفت نفر سواری که با موتروان هشت نفر می شد همراه با بستره های مان در حرکت بودیم که در یک دشت بی سر و پا موتر پنچر شد. دیگران کمی ترسیده بودند که دزدان از راه نرسند ولی من از اینکه به کشور خودم قدم گذاشته بودم هیچگونه هراسی را احساس نمی کردم. نزدیکی های شب بود که به قندهار رسیدیم و دو طرف سرک ها را گل های رنگارنگ تریاک زیبا ساخته بود و منظره های دیدنی اش خستگی مسافرت دو ساله ام را از یاد می برد. شب دیگری را در قندهار گذرانیدیم و بستره ام که خیلی سنگین بود شاگردان هوتل بالا کردند. فردایش اول صبح به هر طرف که دویدیم نه شاگرد هوتل یافت و نه کدام کراچی دوان دیگر. مجبور شدیم تا اده غزنی خود مان انتقال بدهیم، من که از لحاظ جسمی نسبت به علی حسین کوچک تر بودم او بستره سنگین مرا پشت کرد و من بستره کوچک او را. ساعت دوازده بجه بود که به غزنی رسیدیم. علی حسین که فامیل اش به کابل رفته بودند مسیر اش از من جدا میشد. او با خدا حافظی راهی کابل شد و من تنها در گوشه ای هوتل ماندم.
منبع: وبلاگ شخصی حیات الله مهریار