…ایمرجنسی
…ایمرجنسی
حیات الله مهریار:
ساعت 9 بجه قبل از ظهر را نشان میداد. ساعتی که قرار بود در شهر نو باشم ده بجه تعیین شده بود. کت و شلوار ام را به تن کردم و بوت هایم را که از قبل رنگ کرده بودم به پا. کوچههای پر خم و پیچ برچی را با یک پلک زدن پیمودم. جاده شهید مزاری تنها جادی ای است که دشت برچی را به مرکز شهر وصل میکند. کاستر آمد و من با یک دل و دو دل از خیر سوار شدن اش گذشتم. دقیقه ای نگذشت که تونس به من اشاره داد و در کنار سرک ایستاد. به چوکی وسطی تونس نشستم. سرک خلوت بود و مینی بسهای برچی از انبوه شان کاسته شده بود. فقط غبار یا شاید هم گرد و خاک همراه با دود بر فضای سرک انباشته بود. هوای گرم از دروازه باز تونس وارد میشد. هوای گرم و بوی تعفن عرق برای همه مسافرین آشنا بود و کسی هم حرفی نمیزد. این حرف نزدن برایم فرصتی داد که سوالهای احتمالی امتحان را در ذهنم مرور کنم.
پند دقیقۀ نگذشته که موبایلم به صدا درآمد. صدای که خیلی برایم آشناست. شاید از روزی که مبایلم را خریده ام این دومین دفعه اش باشد که آهنگ اش را تبدیل کرده ام و اگر همان آهنگ از مبایل کسی دیگر به صدا در آید حس میکنم که مبایل من است. به صفحه لمسی اش به دقت می نگرم. حاجی آصف برادرم. با انگشت شصت ام دکمه OK ر فشار میدهم:
- بلی سلام!
- سلام، چطوری؟ خوبی؟ ده کجا استی؟
میخواهم وانمود کنم که در دفترم. ولی فکر میکنم که مسافرین به زودی میفهمند که دروغ گفتم. نمیخواهم که شخصیت ام در ذهن آنها خدشه دار گردد.
- مه در بین موتر هستم. خیرت است؟
- الو میشنوی؟
- اری بوگی
- خالقداد دستشی دیروز ده انفجار کمی زخمی شده، حالی طرف کابل مه یه.
بخاطریکه بیشتر نگران نشوم با صدای آرام تر ادامه میدهد:" وارخطا نشنی زیاد زخمی نشده."
زخمی در انفجار. انفجار نامش خطرناک است. کسیکه نزدیک انفجار باشد سخت است آدم باور کند که زخمی سطحی برداشته. اگر سطحی میبود باید در غزنی درمان میشد. نگران شدم و تصویر های گوناگونی در ذهنم میپیچید. اجازه بیشتر پرسیدن را از من میگیرد. بدون وقفه ادامه میدهد:" حالی در بین امبولانس است در شفاخانه ایمرجنسی کابل میاره. او تنایه تو متوجه اش باش!"
از جزئیات اش چیزی نمیگوید، شاید کریدت کافی نداشت. فقط میپرسم:" حالی حرکت کده؟"
تیلفون قطع میشود. من نگران. ذهنم میرود به شفاخانه ایمرجنسی و هزاران سوال بی پاسخ. یکبار در ذهنم تداعی میشود که همین 5 دقیقه قبل رادیو بی بی سی در رادیوی موتر گفت که بالای پی آر تی غزنی طالبان حمله کرده است. مکتب توحید آباد که در کنارش موقعیت دارد ویرانه گشته و خانه های اطراف آن...
در آن وقت به اخبار توجه نکردم. چون میدانستم که غزنی دوران سلطان محمود نیست که پشه بدون اجازه عبور نکند. حالا شهر انتحار و انفجار پی هم که کار روزمره آن گشته است. یکی از دوستانم گفته بود:" طالبان گفته اند ما منتظر آن هستیم که در پروژه ساختمانهای مجلل که برای پایتخت تمدن اسلام ساخته میشود خارجی ها هم گذر دارند یا نه؟ اگر پای خارجی ها در آنجا گذاشته شود نابودش میکنیم."
از ویرانه شدن مکتب توحید آباد که در کنار خارتار پی آر تی قرار دارد میشنوم وجودم داغ و داغتر میگردد. انگار که در کنار تنور نان پزی نشسته ام و نان میپزم. با خودم میگویم:" که حتما دنبال پسرانش رفته بوده که از مکتب بیاره."
چهره های بشاش و دوستداشتنی پسرانش یکی پی دیگری از پرده چشمانم رد میشود. باز میگم:" نه، نه... مکتب از اونا که قبل از ظهر است. پس در کجا زخمی شده؟ اگر هم زخمی شده چرا در کابل انتقال میدهد؟ مگر دیگر زخمی هاره در غزنی تداوی نمیکند؟ حتما کدام زخمی جدی است."
از هر طرف که محاسبه میکنم پاسخ قانع کننده ای برایم نمییابم. نمیدانم چی وقت از سر پل کوته سنگی رد شده و سوار موتر های شهر نو شده ام. به ساعت موبایلم نگاه میکنم که چهل دقیقه از زنگ زدن غزنی گذشته و حساب میکنم تا امتحانم میگذرد او شاید برسد. باز با خود میگویم:" هر چی خیر باشد."
بهتر میدانم سوالهای احتمالی امتحان را در ذهنم مرور کنم. ولی هیچ چیز در ذهنم نمی آید. انگار که حافظه ام بکلی پاک شده باشد. وقتی متوجه خودم میشوم هنوز هم به انتحاری و حمله طالبان بر پی آر تی غزنی فکر میکنم که خانه برادرانم و همه اعضای فامیلم در آنجاست. جست و خیز دختران و پسران مکتبی در میان کوچه ها. بوی دود و باروت گلوله های که فیر شده اند.
از کوچه مرغ فروشی ها میگذرم. ساختمانهای بلند و یک طبقه و هر کدام شان با نماهای مجلل یا در حال ساخت اند و یا پاک ومنزه با شیشه های زیبایش شهر را مجلل کرده است. وقتی وارد شهر نو میشوم تازه احساس میکنم که در شهر قدم می زنم. موتر های لوکس و مدل بالا که در پیش دکان ها به فاصله یک متری در کنار سرک ایستاده اند. و عتیقه فروشیهای که هر کدام شان به لگها افغانی سرمایه گذاری کرده اند. گل های تازه و رنگارنگ که هر کدام برای آدم شوق زیستن میدهد. میگم خوشا به حال اینان که در میان گل اند و با گل زندگی میکنند و خدا کند عمر شان مثل گل نباشد.
برادر بزرگم که چهار پسر نازدانه دارد، دوستانش او را بنام خوجه یین میشناسند. وی در فلم گذشت زمان در نقش کسی که زمین دار است بخوبی بازی کرده است. حرکات طنز آمیز اش و سخنان پخته و در خور او فلم را جذاب تر از آن ساخته است که تصورش را بکنیم. فکر میکنم زمانیکه طالبان بالای پی آر تی حمله کرده اند، برادرم افته است که پسرانش را از مکتب به خانه بیاورد. رفته است تا زخمیهای را که آتش جنگ گیر مانده اند نجات دهد. اطفال، زنان و دختران که در کنار پی آر تی زندگی میکنند.
ذهنم کار نمیکند. هر لحظه تصویر پرخون دستان برادرم در پیش چشمانم مجسم میگردد. خودم را با تعقیب موتر ها و فروشگاه های مجلل مشغول میسازم تا اینکه در پیش ساختمان که امتحان را باید سپری کنم میرسم. بعد از نیم ساعت تاخیر امتحان را سپری میکنم. نمیدانم چگونه گذشت؟ فقط همانقدر گفت که برایت زنگ میزنیم. دلم تاقت نمی آورد، شماره برادرم را جستجو میکنم و بعد از ثانیه ای آهنگ زیبایی گوشم را نوازش میدهد. احساس میکنم همه چیز خوب است مثل همیشه.
- هلو
- بلی سلام بیرار چطور استی؟
- تشکر خوبم، شمو خوبید؟ روح الله خوبه؟
- شکر، ده کجا رسیده ای؟
- ده میدان شهر
- خو مه پیش شفاخانه منتظر هستم
- درسته خدا حافظ
- خدا حافظ
وقتی صدایش را میشنوم که مثل همیشه با انرژی صحبت میکند، آرامش نسبی بر وجودم میدمد. شفاخانه ایمرجنسی تنها شفاخانه با امکانات است که برای قربانیان جنگ اختصاص داده است. به هر طرفش را که نگاه کنیم پر است از زخمی و گاها جنازه. یکی دستش قطع شده و دیگری پایش. همه با چهره های پریشان و نگران از سلامتی دوستان شان. وقتی اینجا قدم بگذاری دل آدم خون میشود و از زندگی سیر.
ساعت سه بجه بعد از ظهر، وقت پای وازان دیگر تمام شده بود و ناچار بیرون شدم و تنها مبایل را کنار برادرم گذاشتم که به زودی به بستر عملیات میرفت. ساعت پنج زنگ زدم قرار بود اتاق عملیات برود. ساعت هشت شب زنگ زدم عملیات بخوبی سپری شده بود. شب را به راحتی چشمانم را بستم و خستگی روز را از خود دور کردم.