سفر به ولایت بدخشان
بعد از مدت طولانی بالاخره قرار بر آن شد که باید به ولایت
های بدخشان، تخار و سمنگان برای نظارت از پروگرام به آن ولایت ها سفر نمایم. این
سفر رسمی از چند جهت برایم مهم بود. اول اینکه مسئولیت نظارت از این پروگرام مربوط
به بخش من بود و در طول کشمکش های که در دفتر بر سر نظارت از آن وجود داشت قاطعانه
ایستادم و نگذاشتم وزارت که با بخش من سروکار دارد دیگر بخش ها آنرا به پیش ببرد.
دوم، سفر به این ولایات برایم مسرت آور بود. چون برای اولین بار ام بود که باید می رفتم و با فرهنگهای متفاوت و طرز و دیدگاهای گوناگون مردم روبرو میشدم.
سوم، گرچند باید این ورکشاپ و کمپاین در اوایل خزان باید انجام میشد. ولی بی باوری ها و سود جویی ها باعث شد که به اوایل زمستان کشانیده شود.
نیمه شب از خانه بیرون آمدم و تا مسیر سرای شمالی با موترهای لینی خود را رساندم. بعد از آنجا موتر کرولای که دربست تا فیض آباد قرار داد شده بود سوار شدیم. همه جا تاریک بود و چشمان باز و بسته مان بی تفاوت بود. صحبت ها هم از عدم آشنایی ما کمتر گفت و شنود میشد. شاهراه سالنگ خلوت بود گویا که اولین موتر ما بودیم که در حرکت شده بودیم. رفتیم و رفتیم و تنها شاه راه بود که طولانی تر میشد و سر مان گیج. بالاخره برای صبحانه به شهر تالقان رسیدیم و بهتر دانستیم که کباب را نوش جان کرده بعدا به مسیر مان ادامه دهیم. وقتی داخل هوتل شدیم مسافرین تمام چوکی ها و میزهای هوتل را پر کرده بود. لازم دانستیم که همراه همکارم کباب را نوش جان نماییم. همکارم سیخ های کبابش را نوش جان کرد. و مانده از من که با نداشتن دندان مناسب به آهستگی می جویدم و حدود چهار سیخ مانده بود که پسر بچه ای رو برویم بالای چوکی نشست و سریال وادی گرگ ها را تماشا میکرد. وی را از لحظه ای ورود به سالون هوتل دیدم که با چهره غریبانه اش و با التماس از مسافرین میخواست که بوت هایش را رنگ کند. ولی کسی به او توجه نداشت. سیخ های باقی مانده را با وی شریک ساختم.
شهر تالقان را با نگاه گذرا پشت سر گذاشتیم. در ادامه شاهراه به سمت بدخشان با سرعت 80-90 کیلومتر در ساعت می پیمودیم. شاهراه که تا ده سال قبل دو روزه راه بوده و باریکی و دشوار گذر آن مشکلات زیادی را برای مردم بدخشان در پی داشته است. ولی حالا که این شاهراه را با زیبایی خاصی ساخته است یکی از کارهای بنیادی برای بدخشانی ها میتوان بر شمرد. چشمانم به دو طرف شاهراه می دوید و تصویرهای آنرا در ذهنم می سپرد، ناگهای صدای احتیاط کن از دیدن منظره های دیدنی آنجا مرا متوجه موتروان ساخت. در همان هنگام بود که موتر سراچه با ملاق زدن در سرک باعث شد که چهار تایر اش به هوا بلند بماند. بعد از ایستادن در کنار سرک متوجه شدم که دختری از میان موتر که پنجره اش باز بود خارج شد و بعد از او حدود هفت نفر دیگر که همه اعضای خانواده بودند از موتر بیرون شدند. بی احتیاطی موتروان اش چیزی نمانده بود که بصورت فامیلی در میان دریاچه بیافتد. این حادثه وحشتناک همه چیز را از چشمانم ربود و مدام واژگون شدن آن در پرده چشمانم مجسم میشد و سوژه ای را یافته بودیم که تا فیض آباد در باره آن صحبت کردیم.
فیض آباد
شهر فیض آباد که مرکز ولایت بدخشان میباشد. برخلاف تصوراتم که قبلا در ذهن داشتم این شهر در میان کوه ها در داخل یک دره ای موقعیت اختیار کرده است. کوه های پر برف و دریاچه پر از آب در زمستان چندان نمودی نداشت. مطمئن بودم که این دریاچه ها و کوه های پرف منظره دیدنی را در فصل بهار و تابستان دارد. ولی سفر ما قابل تغیر نبود. شب را در ریاست امور زنان ولایت بدخشان ماندیم و بخاری چوبی که جدیدا خریداری کرده بود با چوب های تر که تنها توسط تیل قابل در دادن بود روشن کردیم. در هر صورت اش از عساکر که برای امنیت ریاست موظف بودند باید تشکر کرد که مدام همکاری میکردند و حتا برای در دادن آن آماده بودند که انجام دهند.
شهر فیض آباد به دو قسمت تقسیم شده که شهر نو و شهر کهنه یاد میشوند. شهر کهنه آن بطرف شمال دریا در دامنه کوه موقعیت دارد که دارای نقشه پلان شهری نبوده و خانه ها بصورت سلیقه ای ساخته شده است. شهر نو آن به طرف جنوب دریا در کنار کوه میباشد که بصورت اساسی دارای نقشه و سرک های پخته بوده که بیشتر ادارات دولتی در آنجا موقعیت اختیار کرده است. در فرصتی که برایم پیش آمد به شهر کهنه آن سر زدم و چند پاکت زیره و چند بوتل عسل را بعنوان سوغات خریداری کردم. محل پرورش زنبور عسل و زیره منطقه ای بنام شیوه است که بسیار زیبا و حق دیدن را دارد.
مردمانش با چهره باریک و کله کشیده و کومه های فرو رفته دارند. کسی که از سایر جاها به آنجا عزیمت نمایند از دور برای همه گان هویداست. طرز لباس، قیافه و ... با مردم بدخشان متفاوت اند. زنان در شهر کمتر دیده میشوند و اگر هم هستند با پوشش چادری و یا چهره شان با دستمال پوشیده اند و تنها چشمان شان را دیده میشود. دختران که به مکتب میروند و چهره شان قابل دید هستند با کومه های سرخ و چهره قروتی مختص به خود هستند. فیض آباد به اثر دوری راه و کوهای صعب العبور باعث مشکلاتی برای باشنده گان آن شده است. از جمله نرخ بسیاری از مواد خوراکه که از پاکستان و ایران به آنجا برده میشود نظر به سایر ولایات بالا بوده و خریداری آن هزینه بر میباشد. فقط بعضی محصولات آن که از خود ولایت است بهای آن ارزان تر میباشد.
دوری راه باعث شده است که لین برق که از کشورهای همسایه آورده شده است به بدخشان نرسیده و شهر فیض آباد با وجود دریایی کوکچه در شب تا ده بجه برق دارد. ولایت بدخشان با داشتن 28 ولسوالی که بسیاری آن شش ماه راه آن بند میباشد و یا مجبورا از راه تاجکستان به فیض آباد بیاید بیشترین ولسوالی را دارا میباشد. از سویی هم این ولایت با داشتن دانشگاه و مکاتب زیادی را نیز دارد که سالانه شاگردان زیادی را فارغ میدهند. در یکی ولسوالی های آن که در امتداد شاهراه قرار دارد تعدادی از پسران را دیدم و خواستم که همراه شان عکس بگیرم. ولی آنان از عکس گرفتن امتناع ورزیدند. وقتی زیاد اسرار کردم و از رفتن شان به مکتب جویای احوال شدم، آنان میگفتند که اکثر بچه های این قریه فارغ صنف چهارده اند و خودش مدت دوسال میشد که هنوز مصروفیت کاری در ادارات پیدا نکرده بود و از دختران قریه اش نیز چنین مشکلی را یاد آوری کرد. پدر یکی از آن پسران نیز میگفت که دختر و پسرش از صنف چهارده فارغ شده ولی نبود کار باعث شده است که دوباره به گاو داری روی آورند.
هوای سرد و برفی فیض فرصت دیدن بیشتر را از ما گرفت و مجبور بودیم هر چی زودتر پروگرام را تطبیق نموده عزم سفر ببندیم. اما در این فرصت چند روزه باعث شد که یکی از همصنفی های دوره دانشگاهم را ببینم و لحظه از خاطرات فراموش نشدنی آن دوره صحبت نماییم و بخندیم. وی زیاد به درس علاقه نداشت و به وی قاری میگفتند ولی شکل و شمایل قاری را کمتر به او میتوان دید. با وجود آن بچه ساکت و کم حرف و دوست داشتنی بود. وی یک روزی که به از زنگ زدن ام به ریاست آمد و میخواست که همراهش بروم. ولی همکارانم را نمیتوانستم در اتاق سرد تنها گذاشته و تنها مهمان شوم. او نیز از جمله کسانی بود که در طول این سه سال کمتر مصروفیت کاری برایش پیش آمده است. بعد از چند روزی موتر سراچه دیگری را دربست گرفتیم و عازم تالقان شدیم.